میگفت: من اصلا تا حالا توی عمرم وضو نگرفتم. بلد هم نیستم!
گفتم: پس بفرمایید اینهمه ما دیده ایم که به نماز می ایستید، بدون وضو بوده است؟
گفت: نه جوان. من نماز هر سه وقت را با غسل جنابت میخوانم. تا حالا هم نماز قضا نداشته ام...
+ما از اسلام، هیچ نمیدانم. هیچ! با این کارها خودمان را مسخره کرده ایم. بیخود خودمان را در معرض تلف قرار داده ایم.
اصلا دچار پوچی شده ام. میخواهم مغزم را از کله ام دربیاورم و پرتش کنم جلوی سگ!
امروز ظهر که کنار مادرهای دوستای دخترم میومدیم خونه با هم حرف میزدیم همشون راجع به این حرف میزدن که چقدر مردهای بد وجود دارن یا چقدر زنهایی بودن که همسرشون بهشون خیانت میکردن اینا هم بعد از جدایی و روی پای خودشون ایستادن چقدر تونستن راحت باشن .
منم از وقتی دوباره کارم رو ول کردم بخاطر بچه ها همون اتفاقات قبلی داره برام میوفته اینا به نظرم بخاطر اینه که هنوز یاد نگرفتم روی پای خودم بایستم هنوز یاد نگرفتم از کسی نمی تونم انتظار محبت و کمک داش
گفتی دل نازک شده ای . . . . راست می گویی ، چه کنم وقتی دیگر هیچ کس مثل خودش نیست . . .گفتی آدمها در طول زندگی بزرگ می شوند و عوض می شوند . . . . اما نگفتی تقصیر من چیست که خیلی آدمها عوضی می شوند . . . . . شاید مقصر من هستم ، آخه یاد نگرفتم شکلک بزرگها رو روی صورتم بزنم . . . معنی بی تفاوتی یاد نگرفتم . .. وهنوزهم دلم عاشقه همون عاشقانه های قدیمه. . . .
امتحان زبانمو ۲۰ شدم :))
تمام طول کارشناسیم یه دونه ام ۲۰ نداشتم خخخ
اینم فک کنم اولی و اخریش باشه طی دوده تحصیلی حاضر
به هر حال نمره مهم نیست مهم فهمه که اونم تو دانشگاه اتفاق نمیافته!!
ولی حیف پیشنیاز بود
در جهت حفظ منابع طبیعی از سوالات و پاور و ... پرینت نگرفتم حالا کامپیوتر عزیز زغالیمو ک روشن میکنن بعد از اندک زمانی بوی سوختنی میده و خاموش میشه
عجیبه که تا حالا از فیزیوپات و شروعش چیزی ننوشتم:)
بچه ها از ۳۰ شهریور رسما فیزیوپات شدم و دو بارم رفتم بیمارستان شرح حال گرفتم^__^
مریض ها تا حالا که همکاری خوبی داشتند. با یکیشونم که یه خانوم ۳۶ ساله مبتلا به لوپوس بود دوست شدم ... خیلی حالش بد بود! و جالبه ۴ تا بچه هم داشت و نوه هم داره. از روستاهای اطراف بود بنده خدا:( . اصلا ۳۶ بهش نمیومد. فکر میکردم ۴۵-۵۰ باشه.
کورس سمیولوژی نظری هم امروز تموم شد و چند روز دیگه امتحانشو داریم:) بعدشم قلب شروع م
بالاخره امروز وقت عکاسی رسید. البته زیاد عکس نگرفتم خب مدل پروژمم اینجوریه. نه که بشه زیاد گرفت یعنی خب هرچقدر که ادم ببینه دیگه. باید حالا نگاشون کنم. فکر کنم یکی دوتاش خوب شده باشه. بازم باید ببینم. خب دیگه برم کارامو کنم ساعت شیش شد.
هرچقدر که گربه نبود هوا پر از پروانه بود.
ویکتور فرانکل سیوهفت ساله، توسط نیروهای آلمانی اسیر شده و بعد منتقل شده به اردوگاه آشویتس. اردوگاه آشویتسی که در آن مرگ یک رویداد تکراری و پیش پا افتاده است. اردوگاهی که سادهترین راه فرار از آن، خودکشی با برق سه فاز حصارهاست.
ویکتور فرانکل آدمی است که تا دیروز مطب خودش را داشته؛ جایگاه اجتماعی و احترام اجتماعی خودش را داشته؛ خانوادۀ خودش را داشته؛ دوست و آشنای خودش را داشته؛ زندگی خودش را داشته و حالا، حالا به یکباره، همۀ چیزی را که
مثل آهنگی که گذاشتیم رو تکرار و بهمدت طولانی گوش میدیم و وقتی که قطعش میکنیم متوجه میشیم چه آرامشی پیدا کردیم؛ مثل فیلم مزخرفی که میشینیم تا آخر تماشا کنیمش و وقتی حوصلهمون سر رفت و تلویزیون رو خاموش کردیم میبینیم که چقدر بهتره حالمون؛ مثل تلفنی حرف زدن با آدمی که واقعاً حرفاش برامون بیمعنیه و تا یه حرفش تموم میشه دوباره ازش میپرسیم دیگه چه خبر، ولی حواسمون نیست که هی داریم گرفتار همون دور باطل میشیم تا اینکه بالاخره م
هوالمحبوب
قضیه اینه که من ویندوز کامپیوترم رو عوض کردم، کابل شبکه هم خیلی قدیمی بود تصمیم گرفتم اونم عوض کنم، چون حس می کردم قطع و وصل شدن چند وقت اخیر اینترنت به کابلش مربوط باشه، حالا که همه چیز رو به راه شده، نت من وصل نمیشه، از طرف اوپراتور هم مشکلی نیست فقط چراغ USB روشن نمیشه! هر چقدرم باهاش ور رفتم نتیجه نگرفتم. با کابل قدیمی هم امتحان کردم. اما دفعه قبلی هم که ویندوز رو عوض کردم همبن مشکل پیش اومد، چند روز قطع شده بود و بعد یهو خود به خود
این روزیی که نزدیک شدیم به اعلام نتایج کنکور همش به این فکر میکنم من که به اصطلاح خرم از پل گذشته و واقعیتش از روزگار عجیب کنکور چیزی اذیت کننده ای رو به یاد نمیارم،شاید هم ناخودآگاهم به حذفش کمک کرده و بیشتر هر سال که به دوران نزدیک می شیم بر خلاف گذشته دلم میخواد به بچه های دبیرستانی آگاهی بدم(چیزی که خودم عمیقا حس میکنم بهترین لطفی که میشه به فرد تو بحران کرد) که خب دوروبرم کسی نیست و من هم کلا آدمی نیستم که خودم رو وارد مسئله ای کنم حالا ای
قصۀ هجرت رسول صلی الله
امّ مَعبد زن بود در میان بیابان، او را پسری بود نام او مَعبد. رسول او را پرسید که در میان بیابان چه میکنی؟ گفت: «مرا شوهریست رمهدار. رمه را دور ببرده است و من با پسر افگار اینجا بماندهام که شل است و مُقعَد برجای بمانده.» رسول گفت ترا هیچ چیزی هست؟ گفت: «مرا این بزی پیرست و لاغر نمیتواند رفت با رمه اینجا بمانده.» رسول مر ابوبکر را گفت رضی الله عنه که آن بز را به من آر، بیاورد. رسول دست به پشت او فرو آورد، آن بز شیر آور
فکر میکنم خوب یاد نگرفتم ولی خب ولی بهش فکر میکنم متوجه میشم planهایی که این چند روزه بعد ویزیت نوشتم دقیقاً مثل order اتندِ فوق تخصص ه و در حد پزشک عمومی و حتا اندکی کمتر از متخصص داخلی به نظرم به مباحث بیماریهای کلیه مسلط شدم اندکی تا نسبتی.
دانلود موزیک ویدیو عروسی از نریمان
دانلود اهنگ حالا حالا دستا بره بالا مونا
آهنگ حالا حالا حالا همه دستا به بالا اپارات
آهنگ حالا حالا همه دستا به بالا آپارات
اهنگ حالا حالا حالا حالا همه دستا ب بالا
متن آهنگ حالا حالا همه دستا به بالا
کلیپ آهنگ حالا حالا حالا همه دستا به بالا
اهنگ بندری حالا حالا
یکی از نمره های ترم قبلم توسط استاد تایید نشده بود و بخاطر قانون پیش نیازی، در زمان انتخاب واحد نمیتونستم واحد های بعدش رو بردارم. حالا بعد از حرص خوردن های زیاد، 20 واحد تخصصی برداشتم که فقط دو واحدش آزمایشگاه و کارگاهه. در مجموع برای ترم بعد 9 تا درس دارم و از همه بیشتر، برای کلاس سیستم دیحیتال و میدان و امواج ذوق دارم^_^ البته اصلا بین دو ترم استراحت نداشتم و هفته بعد باید برم دانشگاه.خسته اممم.پ.ن: یکی از دوستام که اونم 20 واحد تخصصی برداشته ه
خب سلام سلام سلام:}
قرنطینه خیلی بهمون فشار اورده میدونم اما میخام ی خبری رو بدم بهتون ک برا خودم جذابیت داشت ککک
زین جواد مالک رو اکثریت میشناسیم درسته؟
جی جی حدید رو هم ک میشناسیم مگ ن؟
خب از همون اولم ی چی بینشون بود و خیلی ضایع بودن:/
مث اونجایی ک از جی جی پرسیدن بهترین غذا رو کجا خوردی و گفت خونه اومای زین اینجا رو وقتی گفت ک ب همه میگفتن ما با هم نیستیم:/
حالا هر چی
جی جی خانم تصمیم گرفت انقدر قایم نشه و از اونجایی ک مدله نمیتونه با ی بچه 5 ماه
برای کاری که میخوام بکنم داره دیر میشه. یک بار سال کنکور، بابا حرفی بهم زد، گفت هر وقت تونستی کاری رو بکنی، همون موقع باید از شرش خلاص شی، وگرنه بعدها و بعدترها فقط و فقط شرایط سختتر میشن. و من الان رسیدم به اون «بعدترها». یه بار فکر کنم ماتیلدا نوشته بود اینکه مسیری خلوتتره و کسی تا حالا از اون راه نرفته یا آدمهای کمی انتخابش کردن، به این معنی نیست که تو نمیتونی یا انتخابت اشتباهه، فقط باید باور داشته باشی به خودت و انتخابت. حالا
دیشب به این فکر می کردم که قصه ای که شروع کردم رو نیمه تموم گذاشتم و دیگه هم دنبالش رو نگرفتم. بعد یه کم که فکر کردم توی وبلاگ هایی که دنبال می کنم از این مدل قصه کم نیستبد نیست یه چالش قصه های نا تموم درست کنیم و داستان های نیمه کارمون رو تموم کنیم
بعد از چندین روز خونه نشینی...زدم بیرون...و عصر موقع برگشت بود که دیدم...یک جایی از خیابون مامورا ایستادن و دارن باهم گپ میزنن...این قسمت جالبه ماجرا نیست...قسمت جالبش موتورهای سیاه رنگ قشنگ این مامورا بود...همون لحظه عاشقشون شدم...(کلا خیلی سریع عاشق میشم...حالا کم کم که اینجا موندمو نوشتمو خوندین،این سرعتو درک میکنین)...از کنارشون آروم رد شدمو با چشمانی که قلبی قلبی شده بود...(مثل استیکرای قلب تلگرام...گفتم تلگرام داغمون تازه شد...اشکهایش را پاک میک
سلام بچه ها خوبین؟ چدورین؟
بچه ها اینو یکی از رفیقا تو گروه فرستاده گویا اینستاش واسش همچین چیزی آورده بعد اونم میگه یادم نیس یه ok بود زدم دیگه این پیغامه رفت ولی خب میگه فکرکردم مشکلی واسه اینستام پیش اومده دیلت کردم رفت! بااینکه میگفت مشکلیم نداشت همین که ok رو زدم وارد پیجم شدم و همه چی سرجاش بود...
حالا من تاجایی که در حد تواناییم بودم خوندم یه چیزایی متوجه شدم ولی کامل منظورشو نگرفتم!!!!! اینکه تهش چی میشه و اینا؟
اها تا یادم نرفته بگم میگف
چقدر براساس قضاوتها زندگی کردم، تصمیم گرفتم، این همه بیراهه : شاید خیلی وقت بود که موقع تغییر رسیده بود، نادیده اش نگرفتم و از وقتی اینو فهمیدم سعی کردم روش کار کنم الان دیگه دوسالی شده هنوز کامل اتفاق نیفتاده اما پیشرفتهای داشتم با اینکه خیلی سخت بوده اما هنوزم میخوام کاملش کنم.
با عجله بهم زنگ زد ،وسط مراسم آغاز مدرسه ی پسرش بود....
تو اون شلوغی میگفت امشب بیا خونمون مراسم و روضه خوانی داریم....
گفتم چقدر یهویی و بی مقدمه...
گفت نمیدونم چرا یهو به دلم افتاد روضه بگیرم ...
*******
شب هفت امام بود و من وسط یه روضه ی یهویی
دلم میلرزید همه ش ،حتی وقتی چای می ریختم توی استکانها....
یهو اشک هجوم می آورد به چشمام....
من امسال سر این که سرگرم اومدن بابا مامان بودیم هیچی از محرم نفهمیدم....
به زنداداشم می گفتم من همیشه محرم که میشد آپدی
از روزی که رفتم و دستبند طلای هماهنگبا گوشواره دخترم رو سفارش دادم دو هفته میگذره ،سه دفعه پیام دادم و یه بار رفتم مغازهش ولی هنوز جوابی نگرفتم
چرا اصرار دارم باهاش کار کنم؟ چون طلاهای قبلی رو از همین گرفتم و قراره برام طلا به طلا معاوضه کنه که ضرر نکنم یا کمتر ضرر کنم
اُف بهش واقعا
کاش پست بعدی ذوق کردنم برا گرفتن دستبند و قشنگیش باشه
چند روزی این ادرس ماموکا به ادرس عزیز پیوندها گره خورده بود. درواقع دامنه نازنین جدیدم را انداخته بودند در زباله دانی و مسدود کرده بودند. اعتراض کردم. جوابی نگرفتم. فعلا برگشتم به همان دامنه قبلی تا ببینم ماجرا بر سر کدام نطق غرا من است که محتوای ناپسند داشته!
1 شما باید با احساس درونیتون جواب میدادید ولی فقط یه سری چیزای حفظ شده تحویلم دادید.
2هیشکی دقت نکرد چرا از چی میترسیو دوبار نوشتم و فقط یه بهش جواب میدادید
3من داشتم کاملا جدی ازتون میپرسیدم اما هیچ جواب جدی نگرفتم
4 سوال عنصرتون چیه یه سری گزینه داشت.مث چوب فلز خاک اتش اب باد و ......
5از این به بعد وقتی ازتون سوال میکنم مث ادم جواب بدید و به اسم نویسنده پایین مطلب دقت کنید.
کلیک کنید
4
[ T y p e h e r e ]
همسایهی پری
-به به میبینم درسخون شدی... بابا یواش ترپیاده شو با هم بریم.!
پریناز کنارش نشست و موهای بلند و مواجش را که روی شانه رها شده
بودرا بایه کش مشکی نازک محکم بست وگفت:نه بابا یکی تو سر خودم
میزنم ده تا توسرکتابها، هیچ رقمه توی این کله ام نمیره، که نمیره!
مژگان که انگارتازه چیزی به ذهنش رسیده باشد با حالت تهاجمی
گفت:ببینم پرینار از ظهرتا حالاپنج تا پیامک فرستادم برات چرا جواب
ندادی؟
با حالت معصومانه ای گفت:به خدا هیچ
باهاش چیکار کردم؟!انقدر مریض شدم و رفتم دکتر و سرم و امپول و قرص آزاد خریدم که 90%ش رو پیشاپیش خرج کردم !
مرسی کائنات :/ با حس خوبی که دادی
دو روزه کلاسهامو نرفتم و بدجوری مریضم...الان نسبت به دیروز خوبم مثلا
نمیدونم چه بلایی سر سیستم ایمنیم اومده
کاش زود خوب شم..باید بیشتر مراقب خودم باشم که دیگه مریض نشم
بوی سمهک دریا میامد و من از این همه بی مسوولیتی دو پله به عرش الهی نزدیکتر شده بودم. فکر نمیکردم عامل همه پنیک اتکهام مسوولیت باشه. وقتی چندتا ادم دور و برم هستن که میتونم با خیال راحت هر اشتباهیی بکنم یا حتی کمتر از اون، هیچ تصمیمگیریای با من نباشه و فقط نظر ملوکانه رو بگم و بقیه برن دنبال اجراش چند درجه مهربونتر میشم. من مسوولیت جمع کردن اشتباه که هیچ مسوولیت معذرتخواهی رو هم به عهده نگرفتم. وقتی لیوان شکست دوستم از اول تا اخر رست
سلام خوبی؟
چند روزی سراغتو نگرفتم چند روزی پرتت کردم به سمت دور ترین قسمت مغزم که افکارم حوالی تو نچرخه ....
از اینکه شدی دلیلی برای راکت موندنم ،متنفرم !
با اون همه صحبتی که باهات داشتم به هیچ نتیجه ای نرسیدم جز اینکه تو بیهوده ترین چیز تو زندگیم بودی و هستی که منو به خودش مشغول کرده....
اولش فکر میکردم توهمی ولی از اینکه اینقدر واقعی بنظر میای ،متنفرم !
به شدت احساس می کنم هنوز ارتباط با آدم ها رو یاد نگرفتم
به شدت احساس می کنم اگه الان ازدواج کنم مجدد به خاطر عدم مهارت ارتباط درست می بازم
دلسوزی در جای خودش و به حد خودش
غرور در جای خودش و به حد خودش
کینه در جای خودش و به حد خودش
مهربونی در جای خودشو به حد خودش
اینا مواردی هستن که من تو زندگیم در عمل بلد نیستم و همیشه برعکس کار می کنم
باید بدونی که برای دیگران باید تعارف بود و نه دلسوزی
وَقتی پسر بچهای بیش نبودم ، مسئولیت خرید شیر با من بود. آن وقتها شیرهایِ پاکتی را بعد از ظهرها بین مغازهها تقسیم میکردند و به هر نفر هم نهایتاً دو پاکت شیر بیشتر نمیدادند. و من هر روز بعد از ظهر دوچرخۀ سبز رنگم را سوار میشدم و با مقدار پولی که مادرم دستم میداد میرفتم برایِ خرید شیر. خوشحال بودم از اینکه مسئولیتی را در خانواده به عهده دارم و میتوانم هر روز انجامش بدهم. سر سفره وقتی نان و شیر میخوردیم همیشه به کاسه آبجی و مام
به لطف و دعای دوستان، امروز هم حسابی حالم بد بود و نرفتم مدرسه. به قول مهران مدیری خودا رو شوکررررر
تا حالا انقدر خوش نگذشته بود بهم واقعا. نت رایگان داشتم، نشستم کل my hero academia رو دانلود کردم و به تماشاش نشستم. برای تابستون بهتون پیشنهادش میکنم. مخصوصا فصل دومش عالی بود.
حیف از صفحه فایرفاکسم پرینت اسکرین نگرفتم. پونصد تا سایت باز بود که نصفشون سایت تک انیمه، در حال دانلود انیمه ها مختلف بودن
دیگه اینکه... با اینکه گلوم داغون بود چیپس سرکه ای خو
دارم به همه آهنگ ها و همه شعرهایی فکر می کنم که باید برام می خوندن و نخوندن
به همه عشق ها و احترام ها و محبت هایی که سزاوارشون بودم ولی نگرفتم
فکر می کنم
فقط فکر می کنم
و می دونم دیگه به روزگار قبل بر نمی گردم
×ویدئوهای کنسرت های این روزهای حامی و نیما مسیحا رو می بینم و علاوه بر کیف و عشق و بغض، غرق میشم توی نوستالژی هام. غرق ترانه هایی که خودم برای خودم می خوندم!
× هرکسی را آزمون هاییست و خطاهایی
همانطور که می گویند و می خواهند زندگی کن ،
دنبال کوچیک ترین چیزم برای گلاویز شدن بهش!
دنبال کوچیک ترین بهونه برای فرار و تنها بودن!
من هیچ وقت یاد نگرفتم حال خودم رو،خودم خوب کنم.
منتظرم انگار یه جایی سوت بزنن و بگن که شروع شده ولی نمیدونم چی!
چی قراره شروع بشه؟کجا قراره بریم؟چی رو دارم هدر میدم؟
بهترین روز های ۲۲ سالگی رو!
محدودیم!مجبوریم!
کاش میشد تنهایی رفت به سفر!
روش صحیح و اصولی تمیز کردن شیشه پنجره ها
شستشوی نمای شیشه ای ساختمان و پنجره ها
یادتان باشد که هیچ کس شیشه شستن را دوست ندارد، چون اصلا" کار دوست داشتنی ای نیست. ولی حالا که قرار است زحمت بکشید، نگذارید با کمی اهمال و بی توجهی زحماتتان هدر رود.نکاتی کار آمد برای تمیز کردن شیشۀ پنجره ها:
در این مقاله روشهای مختلفی به شما معرفی میشود که شما میتوانید با بکار گرفتن آنها خودتان با مواد شوینده ای که معمولا" در همۀ خانهها پیدا می
عزیزدلم ؛ سلام.
در دوریت توانا نیستم. باور کن این حرفم را. الان مدت زیادیست که چشمم به چشمانت نیفتاده و دستم در دستانت گره نخورده است. روز شماری میکنم برایِ آن لحظه که دوباره بیینمت و جلویِ هر کس که باشد، در آغوش بگیرمت. در دوریت همچون آدمی بی پناهم و سرگردان . همچون آدمی تنها در دلِ اقیانوسی بی انتها؛ خسته از تلاش و تکیه داده به گوشهای از قایق چوبیاش. در خیالم نشستهای و مثل همیشه میخندی. دلم برای نشستن در کنارت در گوشۀای از رواقِ دارالم
سلام
چند روز پیش دوباره برای تافل ثبت نام کردم. دسامبر. چون تافلم اکسپایر میشه.
این دفعه دیگه از شریف ویزا نگرفتم. خود سایت سنجش ووچر میفروخت 2.750 (فک کنم 96 900 تومن بود) که حدود 200 تومان ارزونتر از شریف ویزا بود. ولی یوزر پس رو میگرفت.
تا حالا شروع نکردم به خوندن چون واقعاً حوصله اش رو ندارم. حقیقتش وقتش رو هم ندارم.
واییییییی. به این فک میکنم دوباره باید این فرایند طاقت فرسا رو برم پشتم میلرزه. ولی چیکار میشه کرد.
راستی سفارت آلمان هم ثبت نام کرد
باید وصیت نامه ای داشته باشم که بنویسم روحم در آرامش نخواهد بود اگر در مراسم ختمم صدایی جز صدای "ابی" جآنم به گوش روح سرگردانم برسه...باید بنویسم تا زنده بودم خط قرآنی نخواندم پس دم رفتن با صدای قرآن ریاکارم نکنید و از یک جایی به بعد با نماز آرامش نگرفتم و به معنویت نرسیدم پس بر مرده ی من نماز مگذارید...اما،اما من با ابی شبی هزار بار عاشق شدم،خندیدم،رنج دوری کشیدم،رو به قبله رقصیدم...من با ابی زندگی کردم پس بگذارید با ابی بمیرم...
۲۶ در حال آمدن است و من نمی دانم چگونه بهت تبریک بگویم که تمام احساسم را در آن خلاصه کنم.
۲۶ در حال آمدن است و من می خواهم در آمدنش کنارت باشم اما مقابل روزگار ناتوانم.
۲۶ در حال آمدن است و من نارحتم که نمی توانم در آن روز تو را در آغوش بگیرم و تبریک بگویم.
۲۶ در حال آمدن است و من هنوز کادو نگرفتم، گشتم ولی هنوز چیزی نیافتم که بتواند تمام دوست داشتن مرا بیان کند.
۲۶ در حال آمدن است و من هنوز در انتظار شنیدن دوستت دارم هستم.
دیشب حوصله خونه رو نداشتم و تو پانسیون موندم واسه مامانم ی بهونه ای آوردم امروز صبحم به بیمارستان امام سر زدم و شبکه رفتم ولی هیچ جا جوابی نگرفتم اومدم بیمارستان اینجا که گفتن باید زنگ بزنم به آقای فلانی با ایشون در میون بزارم گفتن فردا خبر بگیرم اگر چ ب مرکز استان که زنگ زدم گفتن ی شهر دیگه نمیشه دیگه مثل قبل حرص نمیخورم نمیدونم چی میشه خدایا ریش و قیچی دست خودت من دیگه تمام تلاشمو کردم مطمئنم برام بهترینارو میخوای
هنوز هیچ سفارشی نگرفتم
البته خودمم شک دارم اصا که نتی چیزی بفروشم یا نه؟
اگه شما هم کالا یا خدمتی دارید که میشه اینترنتی، عرضه کنید، پیشنهاد میکنم با سلام رو امتحان کنید، خیلیا رو دارم اونجا میبینم که به پاپانصدمین فروش کالاهاشون رسیدن
من عمدا کم کاری میکنم چون مردد هستم،ولی برای کسانی که تصمیم قاطع داشته باشن میتونه پیشنهاد خوبی باشه
فشار زندگی فقط اینجاش که لپتاپای که پارسال همین موقع سه و خورده ای بوده رو الان با قرض گرفتن و فروختن سکه باید بخری نه تومن!:/
نکته جالبش اینه پارسال من واقعا نیاز نداشتم و نگرفتم(که خاک کاهو بر سرم)
الانم واقعا حداقل تا دوماه آینده نیاز ندارم و الان تنها دلیلم برای خرید اینه که مطمئنم دوماه بعد همینم نمیتونم بگیرم:|
به قول مبهم زیبا نیست!
سلام
من 18 سالمه و پسرم، نمیدونم از کجا شروع کنم ولی سوالم اینه؛
دختری که قراره وفادار بمونه چه ویژگی داره؟
من تو یه خونواده خیلی صمیمی و متوسط مالی بدنیا اومدم . محبت بین پدر و مادرم باعث شده که الان اخلاقم رو همه دوست دارن؛ خیلی سخت عصبی میشم. هم درس میخونم (همیشه شاگرد ممتاز بودم ولی اول نشدم) و هم کار میکنم؛ البته به خاطر کنکور الان از شرکت استعفا دادم؛ از لحاظ مالی دو ساله مستقلم.
تا حالا شاهد دعوای پدر و مادرم نبودم و از عشق شون لذت میبرم؛
دیروز داشتم آلبوم عکس هامو عوض میکردم و به این فکر میکردم قشنگی عکسی که گرفته میشه به اینه که چاپ بشه و توی آلبوم عکسها جا بگیره نه اینکه توی گوشی و لپتاپ بمونه و فقط برای پروفایل استفاده بشه! دلم میخواد عکس هام رو چاپ کنم و بذارم توی آلبوم و گاهی این گذر عمر رو ورق بزنم و لبخند بزنم شایدم از دلتنگی آه بکشم.
خیلی وقته از خودم عکس نگرفتم و نگرانم نکنه از این دهه ی زندگیم توی آلبومم عکسی نداشته باشم.
عارضم خدمت شریفتون که یه مدته یه بازی تخته نرد آنلاین ریختم تو گوشیم که بت بندیم داره
شبا تو تختم که دراز میکشم یک یا نهایتا دو دست بازی میکنم و بعد میخوابم البته جمعه بازیو ریختم و این روتین هرشبمم نیست
چند شب پیش یه رفیق پیدا کردم از سرزمین شیطان بزرگ
گفت باباش تهرانی ه و چند وقتی هست دوست داره بیاد سرزمین پدریشو از نزدیک ببینه
آدرس ایمیلمو گرفت ک اگه اومد این طرفا بهم خبر بده
حالا اینکه خبر دار شدن من از اینکه اون اومده سرزمین پدریش، دقیق
آنقدر ناراحتم که، آنقدر ناراحتم که، آنقدر ناراحتم که.
آقای، داشتم در مورد چیزی توضیح میدادم، گفتند چرا اینقدر صدایت بد است؟ گوشهایم سوت میکشد از بس بلند حرف میزنی.
حالم وحشتناک بود بعد از شنیدنش. خب صدای طبیعی من بلند است، به خصوص وقتی بحث میکنم یا هیجانزدهام یا استرس دارم. حالا این اشکال را ندید بگیرند چه میشود؟ ناراحت میشوم از اینکه مدام این حرف را بزنند. آقای بار اول بود که میگفتند و بدجور بهم برخورد. گریه کردم و قهر کردم.
دلنوشته کمبود خاطره
من حالم خوب بود,فقط کم حرف میزدم و زیاد میخوابیدم,به یه گوشه خیره میشدم و صورتم خیس میشد,لباس نمیخریدم وفیلم نمیدیدم,غذای کم وسیگار زیاد.
گفتن حال روحیه مناسبی نداری,دکتر رای به بستری شدنم داد.
چهار ماهه که بستری شدم,اولا بهش میگفتن دیوونه خونه اما الان میگن کلینیک.
امروز یکی از بیمارا دلیل حال بد منو فهمید,میگفت:ازکمبود خاطره رنج میبرم.
اما من حرفش رو جدی نگرفتم چون کلی خاطره دارم,همه یه شکل و بایه نفر, من و دوست خوبم,تنه
شب قبل با خودم قرار گذاشته بودم که وقت سحر، نان و پنیر گوجهای را به شکل مکتب تفکیک بخورم؛ یعنی پنیر را جدا، گوجه را جدا و نان را جدا در دهان بگذارم و بعد اگر نمک هم خواستم دهان را به سمت سقف باز کنم و نمک را سمت دهانم بپاشم. اما این اتفاق نیفتاد و ساعت گوشیام زنگ خورد و من از کابوس همیشگی ریختن دندانهایم بیدارم شدم و خیلی فلسفی طور از خودم پرسیدم که چرا این زنگ کوک شده؟ و اصلا یادم نمیآمد که چه اتفاقی در حال افتادن است...
دو ساعت بیشتر نخواب
خب آبان هم تموم شد! توی آبان چالش ۳۰ روز ۳۰ ساعت کتابخونی رو داشتم. ۷ روزش رو کتاب نخوندم. در کل ۱۰ تا کتابو تموم کردم. و بعد از به مدتی که از کتاب دور افتاده بودم چالش خوبی بود برام.
اما بریم سراغ چالش آذر :
برای این ماه قصدم اینه هرروز حداقل دو ساعت درس بخونم. و اگه مجموع ساعات مطالعهی درسیم در پایان ماه به ۱۲۰ ساعت برسه ( یعنی دو برابر چالش) ، یه جایزه به خودم میدم. هنوز تصمیم نگرفتم چه جایزهای. راستش نمیدونم چه چیزی میتونه خوشحالم کنه. یکم پ
وقتی خسته و داغونم باید آرایش کنم باید خط چشم بکشم و رژ لب بزنم آینه بگیرم دستم و غش و ضعف کنم واسه خودم، باید به خودم یادآوری کنم که زیبا و با ارزشم باید خودمو واسه خودم به نمایش بذارم و یادم بیاد که چقدر خودمو دوست دارم.
یا مثلا آهنگ موجود در مطلب قبلی رو با هیجان برای خودم بخونم و انرژی نهفته ام فوران کنه.
یا از اون سلفی های شگفت انگیز بگیرم و خودمو حالمو ثبت کنم خیلی وقته عکس نگرفتم دقیقا بعد از خبر دیسک و افتادن رو دور دکتر رفتن.
میلاد عظیمی : امروز نگاهی درست در برابر نگاه شما (ه ا سایه) وجود داره؛ در نگاه شما ایثار و فداکاری تا پای جان برای رسیدن به اهدافی که مقدس و ارزشمند تلقی می شه ، تجویز و تبلیغ می شه؛ اما نگاه دیگری هست که می گه « هر انسان به خودی خود بالاترین هدفه برای آفرینش»
ه ا سایه : این حرف عین اینه که امروز تو اذهان فرو کردن که اصلا ایدئولوژی چیز بدیه.
میلاد عظیمی: شما با این نظر مخالفید؟
ه ا سایه: مخالفم سخت، استدال می شه که ایدئولوژی یعنی شما را محدود کردن و
از نزدیکان معلم مان این را شنیدم که میگفت جلسه اول خیلی مهم است. دانش آموزان باید از تو حساب ببرند و اگر بد باشی تا آخر سال تحصیلی گوشه رینگی. میگفت باید با روش های روانشناسانه و یادگیری اسمشان ترس را در چشمهایشان بیاوری اتفاقا مثال هم زد که چطور اما به دلیل مسائل فوق سری و امنیتی شاگرد معلمی از گفتن آن دستانم افلیجند. اما بعد آن می توانی کم کم با آن ها صمیمی شوی دقت کن کم کم نه سر سری. صمیمی مثل دوست اما دوستی که از بالا به زمین می بیند نه از زمی
میخوام سعی کنم از این به بعد آرامش داشته باشم
و آروم آروم سعی کنم چیزایی که بلد نیستم رو یاد بگیرم و استرس الکی نداشته باشم.
امشب کلی استرس داشتم و به جایی نرسیدم. همین الان اومدم بخوابم، یهو به خودم اومدم دیدم برای فردا و اینکه این همه درس رو کی بخونم دارم دچار استرس میشم و بعدش به این فکر میکنم که وای قراره دوشنبه برگردم تهران و فلان و بهمان. بعدش به این فکر کردم که چرا خب واقعا؟ استرس بکشم که مریض شم؟ نشد؟ نرسیدم؟ خسته بودم؟ اصلا عشقم کشید د
هک اینستا با ترموکس
apt update
apt upgrade
بعد بزنید
pkg install python
pkg install git
pip install requests
حالا باید بزنید
git clone https://github.com/Slayeri4/instahack
حالا دستور زیر رو بزنید
cd instahack
حالا باید ران کنید
python hackinsta.py
و حالا یوزر طرف رو بزنید بعد اینتر و بعد n بزنیدو باز اینتر و حالا 0 یا 1 بزنیدو اینتر بزنید تا شروع کنه به کرک
Cr: Amir_Killer
Channel: The_Amir_Killer
دو الی سه روز دیگه قراره برم برای مصاحبه و در حال آماده شدن و انتخاب لباس ها و این موارد هستم.
موهام رو هم کوتاه نکردم . عکس هم نگرفتم و دیپلمم رو هم باید بگیرم از مدرسه.
فقط نمیدونم وقتی بپرسه آخرین کتابی که خوندی چی بود ؟ بگم شازده کوچولو که مربوط به 5 سال پیش هست اشکال داره یا نه .
البته کتاب الکترونیکی هم حساب کنیم یک رمان دو سال پیش خوندم که البته قشنگ بود ولی خب باز هم خیلی قدیمی هست .
خیلی میترسم
من اطلاعاتم خیلی کمه . خصوصا شرایط اجتماع
مدتها از اسارت ما پشت این در ، پنجرهها میگذرد و هنوز این بیماری منحوس قصد رفتن ندارد کجای عالمی خدای
من که این کمترین مخلوق تو روحم را در میان دیوارها به تسخیر کشیده است صدایم را میشنوی کاری بکن قبل
آنکه میان دیوارها دلم له شود و امیدم بمیرد خسته ام دلم آن آزادیهای دیروز را میخواهد بهار آمد و من او را به
آغوش نگرفتم درختان شکوفه دادند و من عطرشان را نفهمیدم ، تن بیابان پر سوسن شد و من بر تنش، خدایا
دلم مثل گذشتهها بهار را مثل گذشته
تا حالا شده تو یه موقعیتی گیر کنی و یه مشکلی برات پیش بیاد که بمونی توش که حالا باید چیکار کنی!
نه کسی هست بهت کمک کنه و نه میتونی از کسی بگیری
و یهو این وسط یه راه حلی به ذهنت میرسه و حلش میکنی!!!
بگذریم از ذوق و شوق بعدش که آخ جون چه خودم تنهایی حلش کردم!! ولی عایا شده تا حالا؟؟
شده؟
هر چند کوچیک در حد حل مسئله ریاضی!
اگر شده ممنون میشم اینجا شرح بدی بعدا میگم چرا :)
یکی از دانشجویان از من سوال کرد که حسرت چه اشتباهی در گذشته خود را می خورید؟
یاد وقت هایی افتادم که تلف کردم(حیف)
خیلی کلاس ها که لازم نبود شرکت کنم
آهنگ ها و فیلم هایی که نگاه کردن یا نکردنشون فرقی نداشت(چیزی یاد نگرفتم)
خیلی جلسات که میشد نرفت و فقط زمان آدم رو تباه می کرد
این روزها خوب می دانم چه کنم
به محض اینکه احساس کنم کتابی، فیلمی، شخصی یا هر چیزی برام یادگیری نداره یا حتی به مسیر اشتباه می بره
راحت کنار می گذارم (مگر بعضی موارد خاص )
چند سال شوت میشم به عقب به دوران ابتدایی ، به کلاس املاء ، به کلاس ترس شایدم به کلاس استرس که این کلاس ها برام به عنوان کلاس استرس نامگذاری شده بود
معلم های دوران ابتدای ، (آقای نصیری ، آقای عبادی ، آقای دَدِه بیگی ) . من خاطراتم زیاد اوکی نیس ولی اینارو نمیدونم چطوری به خاطراتم اومد رو نمیدونم فقط میدونم با همشون یه خاطره کوچیک دارم . با نصیری میشد خاطرات خدایه جذبه بودن و فلک کردن های بچه ها کلاس ، با اقای عبادی که معلم کلاس سوم ابتدای بود که ه
مانتو پانچ، شلوار گت دار، روسری ساتن مشکی و صندل های زندایی که یک سایز برایم بزرگ تر بود و این ترکیب فاجعه که انگار به تنم زار میزد را به خودم پوشاندم و صورتم را شسته نشسته جواب اسنپی ِ پراید سفید با پلاک « ط ۲۱ » را دادم و به سرعت برق و باد خودم را جلوی ماشین رساندم و سلامی با زور به راننده تحویل دادم .
نگاه متعجبش را اما تحویل نگرفتم و وسایلشان را توی ماشین جا دادم و بوس فرستادم و خدافظی کردم . اما ترجیح دادم جای نگاه کردن به ماشین تا محو شدنش
اون چشمم که خودخواهه، که به همین حالا فکر میکنه و تنهاست، دائما تر میشه! یه گوشه تو خودش فرو میره و اگه بتونه گاهی یه اشکی میریزه.
اون یکی چشمم که نگاهش به گذشته و آیندهست - همون که به همه چیز فکر میکنه از عمیقترین مسائل جهانی گرفته تا سطحی ترین مباحث روزانه مثل انتخاب رنگ لباسی که باید بپوشم - خون میباره. بهم اخطار میده که دارم همه چیز رو کم کم از دست میدم! همه اون چیزایی که از گذشته با خودم آوردم و همه چیزایی که قراره با خودم به آینده ببرم
$-)
خاله ام دو روز پیش زنگ زده بود میگفت ما کرونا نداریم به خدا. بیاییم خونتون؟
حوصله اش سر رفته بود. این خاله من بس که ددریه، طاقت حتی یه روز موندن توی خونه رو هم نداره. مامانم هم گفت قدمتون سر چشم و این حرفا. (توی رودربایستی قبول کرده بود.)
در رو که براشون باز کردیم، دیدیم نصف خانواده مادری پشت درن! خاله به همه خبر داده بود که بیان خونه ما.
وقتی رسیدن، خاله پرید بغلم و ماچ و بوسه و اینا. میگم خاله جان نکن. بیا از دور فقط به هم سلام کنیم. میگه این مس
وقتی از ۹ سالگی وبلاگ نویس بودم یاد نگرفتم بدون اینجا خوشحال باشم. تو دنیای واقعی آدمای واقعی چرا نمیبینن منو.؟ واسه شکوایه نیمدم . دوست دارم بنویسم. دوست دارم دوست پیدا کنم. همینجا دقیقا همینجا. ولی به خودتون بیاید خودتونو تبدیل کردید به یه قهرمان توی توییتر توی فیش بوک وبلاگ تلگرام اینستاگرام همه جا فقط یه عده دیده میشن. نمیگم لیاقتشو ندارن دارن قلم خوبی دارن فوق العاده . ولی دوست نمیشن انقد دورتون شلوغه که ما معمولیارو نمیبینید. خیلی ازتو
از امروز و این پست دیگه روز شمار نمیزنم... چه کار عبثی بود!!
فکرم همچنان مشغول و به قول عشق جان بی قراری دارم! پذیرش دانشگاه UM مالزی رو دارم اما هنوز مدرک آزاد نکردم و زبان نگرفتم. راستش میخوام ارشد دوباره بخونم چون پول آزادسازی مدرک ها رو ندارم. کارشناسی هم ورودی ما گرون شده اما با پولی که از سربازی نخبگان میگیرم میشه جورش کرد.
از غر زدن متنفرم با اینکه انجامش میدم اما خب گاهی به آدم فشار میاد. امیدوارم یه روزی که این مطلب رو میخونم از ته دل بخ
از امروز و این پست دیگه روز شمار نمیزنم... چه کار عبثی بود!!
فکرم همچنان مشغول و به قول فرشته بی قراری دارم! پذیرش دانشگاه UM مالزی رو دارم اما هنوز مدرک آزاد نکردم و زبان نگرفتم. راستش میخوام ارشد دوباره بخونم چون پول آزادسازی مدرک ها رو ندارم. کارشناسی هم ورودی ما گرون شده اما با پولی که از سربازی نخبگان میگیرم میشه جورش کرد.
از غر زدن متنفرم با اینکه انجامش میدم اما خب گاهی به آدم فشار میاد. امیدوارم یه روزی که این مطلب رو میخونم از ته دل بخند
همیشه تو گذشته م زندگی میکردم بنظرم گذشته خیلی شیرین تر از چیزی بود که الان درونشم،شاید یکی از دلایلش این بود که لذت بردن در لحظه رو یاد نگرفتم ،همیشه حسرت گذشته واتفاقهای نیوفتاده رو خوردم ...واز اونجایی که خیلی تو دارهستم بیشتر حرفهامو به کسی نزنم که کمکم کنه اینقدر در گذشته غرق نشم ..برای ما آدمها خیلی سخته نگاهمونو رو عوض کنیم یک جور دیگه نگاه کنیم ...مخصوصا برای من که همیشه از کل کل وانتقاد میترسم وتپش قلب میگرفتم...
اما حالا من ، منِ
خب زمستونم شروع شد. فقط سه ماه دیگه تا عید مونده که مطمئنم چشم بهم زدن میگذره. دلم میخواد این سه ماه اخر سالو واقعا خوب باشم. یه جمع بندی خوب از سال ۹۸ ام داشته باشم. و اما امروز. ساعت شیش بیدار شدم اما خوابم برد دوباره تا هشت دیگه نشستم سر کارمو حموم رفتم بزورو که پانسمان کنم رفته بودن کنار. هرچند که خیلی خیلی خوب شده خدارو شکر. موندن جاشم برام مهم نیست هرچی شد. هرچند که مامان براش مهمه و دست از سر من بر نمیداره برای دکتر رفتن. ولی حالا تا اون موق
موزیک درمانی و غذا درمانی تا حدی جواب داد. تا حدی هم نه. دیشب و امروز "ب" خیلی سعی کرد حواس منو پرت کنه و حالم رو خوب کنه. "سین" هم چند روزیه که حالش چندان خوب نیست ولی من با این وضعیت خودم نمی تونم کمک خوبی براش باشم. بیرون صدای رعد و برق و بارون میاد. اگه امروز می رفتم دانشگاه تو این طوفان گیر می کردم. ده دقیقه دیگه ساعت رسمی کلاسایی که نرفتم تموم میشه و من دارم حساب می کنم که چقدر درس خوندم :/ به اندازه یکی از سوال های عملی. حداقل با حاشیه های دانشگا
حس میکنم ذوق مرگ شد ک قراره برم با یه رنگ دیگه پارچه بخرم
اما اینو جرات نکردم ب زهرا بگم. وگرنه میگفت خاک تو سرت
سلیقه مهدی یا زهرا؟
+ دارم وابسته میشم. خیلی بده
کاش توی یه شهر بودیم هر روز همو میدیدیم
+ فقط هربار ک میپرسه بهتر شدی؟ الکی میگم الحمدلله.بهترم:/
فردا دیگه میرم دکتر. واقعا خودمم خسته شدم از این حال
مخصوصا ک حتا مهدی هم متوجه گود افتادن چشمام شده
باید برم خودمو تسلیم کنم.... با پای خودم. فایده نداره
... از وقتی نیدل شدم و نرفتم ازمایش بدم
تو این روزها یه صدایی تو مغزم هی تکرار میکرد: تو روزهای سخت برای خودت و بقیه داستان بگو. داستانسرایی کمک میکنه یادت بیاد چقدر زندگی بالا و پایین داره.اول فکر کردم از سفر بگم و آرشیو عکسهای گواتمالا رو زیر رو کردم که به شکل اتفاقی از داستانهاش جایی نگفتم. از شهر قدیمی سرخپوستان و مایاها که محاصره شده بود بین سه آتشفشان فعال. از دریاچهی آتلیتان و روستاهای پر از اتفاق اطرافش و از کلی داستان دیگه این سرزمین جادویی..اما دلم کار و پروژه و داست
این محمد هم که با یه توییتی شیلنگ عن رو گرفت به هیکل ما که آقا هر ایرانی یک بلاگ و هر بلاگ یک "تراوشات ذهن من" . ولله من اونموقع که بلاگ زدم اصلا کسی تراوشات ذهنی نداشت. کاملا یونیک و یونیکورن وار این اصطلاح به ذهنم رسید و بر عرصه این پیکر بلاگ آن را حک نماییدم. آری این بود از داستان تراوشات
حالا که ممد گیر داد و نخوایم زیر بار این تیپیکالیسم له بشیم عوضش کردم گذاشتم "پسماند های کورتکس های مغزم". هم خارجی تره هم یونیک تر تا که همسایه نگوید که تو در
( ذهن مبتلا ).روزها فکر من این است همه شب این سخنمکه گرفتار بلایم زِ چه رو دَم نزنم
.
چه خطایی، چه قصوری که زِما سرزده است؟وین چه دردیست که افتاده به جانِ وطنم
.
سایه افکنده به ایران و به دنیا کروناترس باعث شده آیینِ دیانت شکنم
.
چو بلا آمد و عبرت نگرفتم، به ستمنان آجر کنم از سودِ کلان، دل نَکَنم
.
کرونا خدعه بوَد، فتنه ی دشمن بنِگرمبتلا کرده چرا؟ ذهنِ مرا، تا بدنم
.
شدم از مسجد و ازمدرسه محروم، چرا؟ذهنِ آلوده شده عامل این گم شدنم
.
لعن و نفر
سلام وقت بخیر
میدونم بارها در خانواده برتر راجع به کنکور صحبت شده، اما من سر دو راهی موندم و به مشورت شما نیاز دارم.
اولین کنکور من سال 97 و هدفم رشته پزشکی بود، بعد از این که نتیجه دلخواهم رو نگرفتم پشت کنکور موندم، اما امسال هم به پزشکی نرسیدم.
تصمیم گرفتم عمرم رو پشت کنکور تلف نکنم و یه رشته دیگه که بهش علاقه داشتم در دانشگاه آزاد ادامه بدم، اما با یه کم تحقیق متوجه شدم اون رشته آینده روشنی برای من نداره!، حالا نمیدونم دوباره پشت کنکور بمون
همم
خیلی وقت است گذشته. من دیگر احساسی به او ندارم. فقط حسرت روز هایی که بخاطرش هدر دادم مانده، و تمام احساسات با ارزشمندی که بیهوده به پایش ریختم. گاه گاهی سر میزنم به پیجش. او همچنان با شیرین قصه هایش است. خوشحالند؟ به نظر می رسد. خوب است. خوشحال باشند فعلا. کارما منتظرشان است. من کینه به دل نگرفتم اما کارما کینه ایست.
اشتباه خوب من، همانی که چشم هایش جادوی سیاه دارد، ان هم تمام شد. نمیدانم چرا. ولی دیگر تمام شد.
من هستم فعلا و یک تازه واردی که
جمعه ها هم مثل تمام طول هفته یکجور طلوع می کنند اما ما اعتقاد داریم روی جمعه ها هم اسم بگذاریم. غروب هایش را غم آلود بنامیم و کل آن را یک روز کسالت بار تلقی کنیم که آدمی نمی تواند کار بکند، کتاب بخواند یا اساسا از چیزی جز خوابیدن و کز کردن لذت ببرد. اما من یک ایده دارم. بیایید جمعه ها را روز کارهای بکر بنامیم. حالا همه میگن مثلا چی!؟ مثلا برخلاف تمام هفته که کتاب های داستان می خواندید امروز فقط شعر بخوانید. مثلا امروز حتما یک گلدان به خانه تان اضا
نم نم بارون هست
منم تازه بیدار شدم و تنهام
جزوه هامو برداشتم میخوام برای میانترم بخونم
اما حسی ندارم چون روز سختی داشتم بهتره بگم روزای سخت
هنوز به این فکر میکنم و باید بگم ایشون اسمم به استاد گفته!
از این ناراحتم اگه من یه عکس رو خراب کنم سرانه عکس دانشگاه به فنا میره درصورتی اگه عکس استادlong شه ایرادی نداره
از این ناراحتم بعد از 5روز هنوز هیچی یاد نگرفتم حس میکنم اونایی خوب شدن شانسی بوده
از اون دوتا95ایی که باهامون بودن این دو روز متنفرم(یج
حالا که با خودم کنار اومدم ، حالا که دارم خودم رو اروم میکنم ، حالا که می خوام خودم باشم و برم دنبال زندگی خودم و تنها برای خودم بجنگم ، چرا نمیذارین؟؟ به خدا که نمیتونین منو درک کنین چرا اصرار میکنین!؟ چرا اذیتم میکنین!؟ خدایا میبینی منو؟؟
نشسته بودیم دور هم، حرف انتخابات شد، شوهرِ خواهرشوهر (که اصولا نود درصد حرفاش شوخیه) گفت: ما که جمعه میریم بادرود، هم رای میدیم، هم زیارت میکنیم، هم ناهار میخوریم، هم صد تومن پول میگیریم و میایم.
همه خندیدن، منم کلا نگرفتم منظورشو و به شوخی برداشت کردم...
تا اینکه دیروز آبجی مریم (که شوهرش کارمند یه شرکتِ خودروسازی خودروهای مطمئن و بی کیفیته) میگفت تو شرکتِ خودروسازی شون، ثبت نام میکردن برای رای، میبرن بادرود، چهارصد تومنم پول میدن! میگفت چ
1. یعنی چهارشنبه یه جوری شیمی خوندم که یقیناً پشم های آرنیوس هم ریخت منتها بازم نابود کردم امتحانو. خیلی خیلی خیلی بد. علتش؟ ساده ست. توهم "بلدم دیگه" پیدا کردم و برگه خلاصه نویسیمو نخوندم :)) و بدبخت شدم و بی شک معلمه تبخیرم میکنه :))) امید است که درصدم تو شیمی گزینه دو ابرومندانه تر شه و مشت محکمی باشه بر دهان همه "خلاصه نویسی نخوانندگان" و آمریکا.
2. با ری ری و تارا و موطلایی برنامه ریختیم که مثلا از چهاردرس، هرکی یه درسو برداره از رو هم بزنیم :/ ورق
امروز سختترین امتحان ترممو دادم و حالا نشستهم رو تخت، دارم نفس میکشم. یه جایی میخوندم که بعضی از کسایی که سیگار میکشن، اونچیزی که در واقع آرومشون میکنه نیکوتین سیگار نیست، بلکه نفس عمیقیه که موقع دم گرفتن میگیرن. حالا هم من نشستهم و دارم نفس میکشم. تا حالا شده بری یه گوشه بشینی و نفس بکشی؟
سلام خسته نباشید
دوستان بنده یه جوون حدود 25 ساله هستم که احساس میکنم زندگیم به بن بست خورده، نمیدونم بقیه چه جوری به موفقیت میرسن؟ کلی خاطرات افراد موفق رو میخونم، چه موفقیت بزرگ باشه یا کوچیک، عده ای میتونن برن خارج از کشور، حالا با هر روشی، عده ای داخل کشورن که موفق هستند و خوشحال، اما من نتونستم هیچ کاری تو زندگیم بکنم.
تحصیلات دانشگاهی ندارم با اینکه همیشه شاگرد اول کلاس بودم، تو مدرسه دانش اموزی فعالی بودم و همیشه نمراتم بیست بود، اما
چند روزیست که کرختم. دلیلش را نمیدانم. دیشب متوجه شدم که شلوارک جدیدم به تیشرت فیروزهای نازنینم رنگ داده. به مادرم گفته بودم که خودم میشورم. ولی خواست که محبت کند. هنوز به من عادت نکرده! بعد از 13 سال دوباره مرا از نزدیک میبیند و گاهی با هم زیر یک سقف زندگی میکنیم. بعد از دیدن استایل جدیدم به همسرش گفته بود «یعنی این واقعا عالیس منه؟!» دیدم که تیشرت محبوبم رنگی شده و کلافه بودم. تازه باید پکیج را روشن میکردم و اولین باری بود که غیر از
اصلا حرفم نمیاد
خیلی بهم فشار اومد، این چند روزه فقط امتحان دادم
نمایشگاه امسالم تنها رفتم
تنهای تنها؛ حتی یه عکسم نگرفتم
حرف واسه نوشتن دارم لیکن حال نوشتن رو نه
چند وقته خونه هم نرفتم
میخوام بگم خیلیا جوونی حال میکنن و دنیا پشمشونم نیست
پشیمون میشم عین سگ چند سال بعد، اگه بفهمم کارایی که میتونستم انجام بدم و ندادم همش درست بوده و باس انجامش میدادم
چه محدودیت های چرتی رو تجربه کردم
چقدر راه های سخت و پر پیچ و خم پیمودم تا به اینجا برسم، ب
این روزا خیلی بیشتر حواسم به خودم هست
بعد از پشت سر گذاشتن اون همه اتفاق و حساسیتایی که بعدش داشتم حالا هیچی برام مهم تر از ارامشم نیست
هیچی مهمتر از خودم نیست
حالا تقریبا از نظر ذهنی دارم اماده میشم برا اینده
و شاید خوشحال بابت اتفاقایی که سخت بودن اما باید میفتادن تا من تارای امروز و الان باشم
می خواستم اینجا را ترک کنم. قصه هایم برای تو را بگذارم و بروم جایی دیگر با اسمی جدید بنویسم اما نتوانستم. این وبلاگ را دوست دارم؛ نوشتن را دوست دارم و بیشتر از این دو ماندن را. خوشحالم که از هیجان تصمیم نگرفتم و اینجا را نبستم. هنوز هم خسته ام. دست کشیدن خستگی دارد؛ اما خشمگین نیستم. فقط غمیگنم و امیدوارم حالم بهتر شود. کمتر گوش داده ام؛ کمتر حرف زده ام و بیشتر نوشته ام و دیده ام. می خواهم که این روزها در وجودم حل شوند و عارفه ی بهتری از من بسازند.
تا جایی که میتونم کشش میدم. میدونم که چهرهم عجیب شده. دارم سعی میکنم خشم و بغضمو با هم فرو بدم.
من زندهگی کردن یاد نگرفتم. اگه بنا بود برای "زنده موندن بعد از مردن" زندهگی کنیم، حتی اینستراکشن چنین جهنمی رم بهمون ندادند. اطراف من محشرِ پیامبران دروغگویی بود که ذکرهاشون رو از ترس مواجهه با شکها و میلهای ممنوعهی درونشون، هربار بلندتر و بلندتر میگفتن. توی دستاشون سیب بود. سیبهایی که دیگه مثلثی نبودن. گرد شده بودن. سیبِ گرد
سلام
سربازیم تموم شد دیروز!!!!
چقدر دور جزیره پیاده روی کردم. چقدر زحمت کشیدم. یعنی کل استرس و عرق کردن و اذیت شدن سربازی یه طرف ، تسویه کردن هم یه طرف.
من سربازی بودم که اذیت نمیکردم و کارامو خوب انجام میدادم و اضافه خدمت هم نداشتم و نگرفتم، ولی نمیدونم باز چرا اینقدر اذیتم کردن.
یعنی این روزا همه رو دارن اذیت میکنن. آخه مگه مریض هستین!
واقعا شرایط بدی بود. ولی این روز آخرو تمومش کردم و الان یه مرد آزاد هستم
خدایا شکرت
البته نه شکرکه این مرحله رو
یه رسمی هم در مورد من هست که هر سال روز ولنتاین میگم ایشالا امسال آخرین ولنتاین تک نفرت باشه و باز ولنتاین بعدی همین جمله رو تکرار میکنم و خب با شناختی که از خودم دارم احتمالا سالهای زیاد دیگه ای باید اینو به خودم بگم:))
حالا دوستان جان هی کادوهای ولنتاینشونو به رخ میکشن ومنم با بغض تو دلم میگم ایشالا خرسه زنده شه تو و دوس پسرتو با هم بخورهولی خب مشخصه که اصلا توی اینجور روزهای خاص حسودی نمیکنم
مسئله دیگه هم اعلامیات سینگلاست که روزی شونصدتا
سلام بچه ها چطورید؟
چه خبرهااا؟
-اول اینکه بهار خانم اگه اینجا رو میخونی میشه بگی چرا وبلاگت رو پاک کردی؟؟؟
- دوم اینکه از شنبه رفتم سرکار ولی گفتن تا 2 بمونید بعدش برید خونه قرنطینه بشید! همون ماجرای قرنطینه ی کله گنجشکی، حالا شنبه یکی از بچه ها که توی یه ساختمون دیگمونه اومده بود شرکت با یه سرما خوردگی بسیاااااار شدید که من اصن موندم این چرا اومده سرکار مخصوصا اینکه اول هفته هوا به شدت سرد بود، بهش گفتم چرا اومدی؟ گفت وقتی کسی نیست کار من ر
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا
نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا
ادامه مطلب
چندوقت پیش آمدم نوشتم به او حسودیم میشود
حالا اما همه وجودم را حس های مختلف پر کرده دقیقا همان هایی که بخاطرشان حس حسودیم بیدار شده بود
حالا مستقل تر از همیشه ام
حالا در خودم ترین حالت ممکنم
حالا به نقطه ای رسیده ام که بخاطرش ستاره های آسمان را نگاه میکنم چشم هایم را میبندم و به این فکر میکنم دقیقا همانی شد که باید میشد
من ... سه سال پیش اولین کلمه های درباره من این وب را اینگونه آغاز کردم : در جستجوی حقیقت با موهای بافته
حالا موهایم را باف
۲۷۶۸ - «رکسانا گنجی» از عناصر سلطنتطلب و فرزند وزیر آموزش و پرورش دوران رژیم پهلوی، با اذعان به گرفتن پول از سازمان جاسوسی آمریکا (سیا) برای مبارزه با حکومت ایران، گفت: “این برای ما ننگ نیست که بگوییم افرادی با ما (گروهک درفشش کاویانی) کار کردند و از سیا پول گرفتیم. فقط من پول نگرفتم بلکه افرادی مانند «داریوش همایون» و «عباس پهلوان» هم پول گرفتند. البته پول زیادی هم نبود، ماهی فقط ۱۵۰ هزار دلار به ما میدادند!”منبع: www.bit.ly/mzdr002
دانلود فایل ا
کاش میموندی خانوم کوچولو کاش حالا که بعد ده سال اومدی میموندی کاش حالا که قلب کوچولوت تشکیل شده بود میموندی کاش حالا که اروم با پاهای کوچولوت لگت میزدی میموندی کاش حالا که شده بودی همه ی دنیای مامان بابات میموندی کاش بودی چشمای مامان وبابات که فکر میکردن همه دنیا تو چشمای تو جمع شده میدیدی کاش میموندی ولباس چین چین صورتیدا میپوشیدی ودلشونا میبردی کاش فقط 3ماه دیگه تحمل میکردی... بمیرم که امشب اخرین شب سه نفر بودنتونه.. بمیرم که امشب باهم نشس
چرا تو قم از هرجا میپرسم کتاب آه رو دارین یا نه، در جوابم میپرسن "آه"؟ قبلا لهوف رو دانلود کرده بودم، نمیدونم با مدل نوشتنش ارتباط نگرفتم یا چی که نخوندمش و گذاشتم کنار، ولی خیلی دوست داشتم یه مقتل بخونم. الان دنبال آه میگردم نیست.
تهران نموندیم کلا، تو اون سه چهار ساعتی که اونجا بودم، از علاقه رسیدم به دلزدگی با چاشنی تنفر. گفته بودم که تهران رو دوست دارم؟ که دلم میخواد بشینم پیچیدگیهاشو گره به گره باز کنم؟ الان دلم میخواد ازش دور
من همون اول که با شهدا دوست شدم تصمیم گرفتم که شهدا رو به بچه های مدرسه معرفی کنم . خب مدرسه مون انجمنیه از این رو خواستم شهدا را به بچه ها معرفی کنم البته اینم بگم مدرسه مون عالیه هم بچه ها خوبن هم معلم هاو.... تقریبا هیچ وقتم جلوی فعالیت منو نگرفتن خدا خیرشون بده. بریم سراغ ادامه ی حرفام من سعی خودم رو کردم از طرفی موفق بودم و از طرفی نه . من نتونستم تقریبا کاری کنم بچه ها معرفت پیدا کنن به شهدا ولی توانستم تعدادی شهید رو به بچه بشناسونم الان بچه
درهای جدیدی از علم و بصیرت به روم بازشده و به درجات بالایی از مقام های معنوی رسیدم.خواب دیدم دارم مرکب ماهی یا اختاپوس میخورم.فرق شون رو نمیدونم و حتی حالا با سرچ شون هم نفهمیدم و مهم هم نیست.اما چیزی که خوب یادمه اینه که مزه ش رو تو خواب حس کردم.شبیه هیچ چیزی که تا حالا خورده باشم نبود.حالا یه چیزی دارم که سر کلاس مکالمه ی این هفته که راجع به غذاست ازش حرف بزنم.
شب خوابیدیم،صبح بیدار شدیم و گفتن بنزین سه برابر شده.بماند که چه داستانهایی پیش اومد و همینقدر بگم که تهش رسیدیم به اینجا که اینترنت قطع شد.بهتر!!! تازه احساس میکنم بعد از ده پونزده سال گذشتن از آشنایی با اینترنت و روز به روز جاگرفتنش بین زندگیا دوباره یه آرامش به زندگی حداقل من یکی برگشته.اینستاگرامی که پر از بی مبالاتی و بی ادبی بود و واتس اپی که مثل در یخچال روزی هزاربار بازش میکردم ببینم چیزی توش هست یا نه؟هیچی هم به کارمون نمیومد.
این چند
سلام
یه سوال برام پیش اومده
در روز چقدر احساس تنهایی میکنید. دوست صمیمی یا خانواده به چه اندازه در رفع شدن این احساس دخیل اند؟تا حالا شده فکر کنید انگار تو یه جزیزه گم شدید وقرار نیس حالا حالا ها پیدا بشید
گاهی اوقات به اندازه ای دلم میگیره که دوس دارم یه شماره رو شانسی بگیرم. مهم نیس پشت خط کی باشه. فقط دلم میخواد باهاش حرف بزنم بدون اینکه ازم پیش زمینه ذهنی داشته باشه..
هم حس خوبی دارم هم حس بد. هم خوشحالم هم نیستم. خوشحالم چون شاغل شدم هدف دارم برای تایمم و خب این سرآغاز خیلی چیزاست برای.
ناراحتم چون بخور و بخواب تموم شده. دوست دارم هروقت دلم میخواد برم مسافرت بدون دغدغه. بدون مرخصی. مخصوصا تو پاییز و زمستون که همه جا خلوته و جون میده برای مسافرت.
تو تابستون هم ساعت کاریم از ۸:۳۰-۹ شروع میشه تا ۱ ظهر.
بابام میگن باید قرارداد کاری بنویسی.. ولی من مخالفم چون تا همین الانشم چند تا سمت دادن به منی که هنوز مدرک لیسانس
روزی کسی بود که از آیندههای دور حرف میزد بدون اینکه بگوید من هستم و میمانم.روزی کسی بود که حمایت میکرد بدون اینکه بگوید تکیه کن و من هستم.روزی رفت و من ماندم با ناباوری و دخترانههای احمقانهای که جابهجا شد و بازی گرفتهشد.
حالا کسی هست که محکم و مستقیم می گوید من هستم و میمانم.حالا کسی هست که همیشه حمایت کرده و گرما بخشیده و امن بوده.حالا کسی هست که عمیق است.اما دخترانههای ترک خوردهی من حالا به هر حرفی بدگماناند و پر از ت
هانیگرین میگفت: واقعا خجالت نمیکشی خدا رو "کابوی" صدا میزنی؟ اما من دیگه نمیدونم چه اسمی باید روت گذاشت. تو شبیه ابری، شبیه نوری، شبیه جاریشدن آبی، شبیه قلهی کوهی، شبیه کابویهای فیلمهای وسترن، شبیه ملکههای سخاوتمند... همهجا میبینمت، همهجا میشنومت، و همهجا بوی تو رو استشمام میکنم. تو همهجا هستی. وقتی بارون و طوفانه، یه چتر میدی دستم. وقتی تاریک و خوفناکه، جلوی پام فانوس نگه میداری. وقتی راه پر از چالهچولهست، د
2595 - «هوشنگ امیراحمدی» اپوزسیون مقیم آمریکا که سابقه همکاری با شورای ملی ایرانیانِ آمریکا (نایاک) را دارد، در افشاگری علیه این شورا گفت: “«تریتا پارسی» (موسس نایاک) معتقد بود نباید با مردم صادق بود و باید سرشان کلاه گذاشت. میتوان از غربیها پول گرفت و گفت که نگرفتم! از ایرانیهای مقیم آمریکا هم میتوان پول گرفت و نهایتا توی سرشان هم زد و بهشان فحش داد”لینک منبع: www.b2n.ir/mzdr123
دانلود فایل اصلی
تا حالا دقت کردین...اونموقع بود که وزیرخارجه بی ادب آلمان و نخست وزیر ژاپن طبق پازل آمریکا اومدن ایران و قیمت دلار و سکّه کشید پایین؛ خب؟حالا که اینا تشریفشون رو بردنمجدد قیمت دلار و سکّه طبق پازل آمریکا بازم رفت بالا؛ خب؟حالا دیگه ساده لوح ترین افراد هم متوجه میشن که در داخل ایران و بین برخی مسئولان این مملکت هستن کسانی که خائنانه کاملاً در پازل ترامپ دارن عمل میکنن تا با فشار بر معیشت مردم ایران و شوراندن مردم، کشور رو ببرن به سمت تسلیم د
من دیشب کتاب سنگی بر گوری رو تموم کردم. ولی کتاب جدید هنوز دست نگرفتم. یعنی نمیخوامم دست بگیرم میخوام مقاله هامو بخورنم دوباره. مروری بشه برام جدا از اون یکشنبه که کتاب درباره عکاسی رو میخرم شروعش کنمو گیر کتاب دیگه ای نباشم. دیشب دیر خوابیدم نشستم به دیدن سریال بوعلیسینا دیدن. قدیمی اما من ندیده بودمش. دیگه این که همین. امروزم چون دیشب دیر خوابیدم خواب موندم. وای باید کلی زبان بخونم استرس گرفتم. همین بهتره برم. کلی کار دارم. خیلی سرخوشم. ما س
دقت کردی همین حالا ، همین لحظه پیرترین سِنی هستی که تا حالا بودی و جوانترین سنی هستی که تا اَبد خواهی بودپس از لحظاتت بی نهایت لذت ببر ، شاد باش ، غمگین مباش ، خلاق باش ، جسارت کن ، بیشتر بخواه ، جلو برو و از خودت مطمئن باش و هر لحظه یادت باشه هم اکنون جوانترین سِن رو داری و هر لحظه بابت این موهبت الهی شکرگذار باشلحظاتتون پُر از باورهای مثبت
بعضی مشکلات هستند که هیچ درمانی ندارند جز گذر زمان.گذر زمان می تواند تلخی ها را به شیرینی تبدیل کند.پس از گذشت زمانی نامعین، همان چیزهایی که برایمان ترسناک بودحالا خنده آور می شوند.همان غوره ی ترشی که دهانمان را گس می کردحالا تبدیل به حلوای شیرین شده است.در ذهن من چنین فرضیه ای مشهود است. زمانی بود که برای چیزهایی اجتناب ناپذیر له له می زدم و حالا همان چیزها برام استهزاآور است.
معصومه باقری
درباره این سایت