نتایج جستجو برای عبارت :

حالا بگذریم که یه‌مدت تو جواب بعضی حرف‌ها می‌گفتم: وِجَع

داشتم جدول حل می کردم، یکجا گیر کردم: "حَلّٰال مشکلات است؛ سه حرفی"
پدرم گفت: معلومه، «پول»گفتم: نه، جور در نمیاد
مادرم گفت: پس بنویس «طلا»گفتم: نه، بازم نمیشه.
♀تازه عروس مجلس گفت: «عشق»، گفتم : اینم نمیشه.
♂دامادمان گفت: «وام»، گفتم: نه.
♂داداشم که تازه از سربازی آمده گفت: «کار»، گفتم: نُچ. 
مادربزرگم گفت: ننه، بنویس «عُمْر»، گفتم: نه، نمیخوره
هر کسی درمانِ دردِ خودش را میگفت، یقین داشتم در جواب این سؤال،▪️پابرهنه میگوید «کفش»▪️نابینا می
✨﷽✨
خاطرات
✍حاج آقا قرائتی
در خیابان هاى مدینه قدم مى زدم که یکى از ایرانى‌ها نظرم را به خود جلب کرد.
او با یکى از کاسب هاى مدینه حرفش شده بود. بحث بر سر جنگ ایران و عراق بود. مرد کاسب مى گفت: قرآن مى گوید: (والصلح خیر) حالا که صدام پیشنهاد صلح داده، چرا شما صلح را نمى پذیرید؟ زائر ایرانى نمى توانست او را قانع کند. زائران ایرانى نگاهشان که به من افتاد گفتند: آقاى قرائتى! بیا جواب این آقا را بده.
من به یکى از ایرانى‌ها گفتم: یکى از طاقه هاى پارچه
دیروز منطق داشتیم 
خیلی از این دبیر بدممممم میاد 
زیادی احساس راحتی میکنه باهامون 
منم همش باهاش سر لج دارم 
دیروز گفت خانوم برومند 
گفتم بله 
گفت میدونی عموم و خصوص من وجه یعنی چی؟؟؟
گفتم شما خودتون جواب سوال میدونید؟
گفت بله 
گفتم خب پس چرا از من میپرسین؟
کلاس رفت رو هوااا 
عصبی شد خواست از کلاس بیرونم کنه که 
یکی از دوستانم گفت رویا جواب منطقی به شما داده ، پس با این حال کارتون بیمورده!!
بقیه هم مهر و تایید و امضا زدن 
این شد که نتونست از ک
دیروز منطق داشتیم 
خیلی از این دبیر بدممممم میاد 
زیادی احساس راحتی میکنه باهامون 
منم همش باهاش سر لج دارم 
دیروز گفت خانوم برومند 
گفتم بله 
گفت میدونی عموم و خصوص من وجه یعنی چی؟؟؟
گفتم شما خودتون جواب سوال میدونید؟
گفت بله 
گفتم خب پس چرا از من میپرسین؟
کلاس رفت رو هوااا 
عصبی شد خواست از کلاس بیرونم کنه که 
یکی از دوستانم گفت رویا جواب منطقی به شما داده ، پس با این حال کارتون بیمورده!!
بقیه هم مهر و تایید و امضا زدن 
این شد که نتونست از ک
از وقتی یادم میاد بابام هیچ وقت به سوالات من جواب نداده.چه سوالاتی که جوابش آره یا نه یا نمیدونمه،چه سوالاتی که جواب طولانی دارن.همیشه جواب کشیدن ازش با فریاد زدن و کوبیدن در همراه بوده.جواب ساده ترین سوالها.همیشه هر چی گفتم،گفت چو فردا شود فکر فردا کنیم و من چقدر متنفرم از این جمله و شاید به همین خاطر هیچ وقت چیزی رو که الان دلم خواسته به پنج دقیقه بعد هم ننداختم.
چند ساله که حوصله ی داستان شنیدن ندارم و وقتی از کسی چیزی میپرسم فقط خلاصه ش رو
گفتم نرو میموندی حالا .
گفت نه دیگه من و تو به هم نمیخوریم .
گفتم به همین راحتی ؟ 
گفت آره دیگه مگه برای تو سخته ؟
گفتم تو چطور فکر میکنی ؟
گفت برای من مهم نیست !
گفتم چی‌؟
گفت هر چی .
گفتم حتی ؟
گفت حتی !
گفتم نمیبخشم .
گفت باشه ... یه گوشه از ذهنم یادم میمونه .
گفتم همین ؟
گفت آره !
گفتم چه بی روح ...
گفت خیلی وقته .
گفتم ...
گفت ...
[ دست دادم و سر به زیر بودم ]
[ دست داد و سرش بالا بود ]
...
سکوت کردم .
گفت خداحافظ .
از کنارش رد شدم .
...
بغضم ترکید .
گریه کردم . 

از خ
اتند اطفال قند عسلمون رو کرد بهم و گفت فردا فلان مبحث رو بخون واسه کنفرانس...گفتم آقای دکتر خداییش این انصافه که وقتی ما استاجر بودیم فقط از استاجرا درس میپرسیدین و کنفرانس میخواستین،حالا هم که اینترن شدیم مدام به اینترنا اپروچ میکنین?...زد زیر خنده و گفت باشه پس یکی از استاجرا بخونه...گفتم تازه من چهارشنبه امتحان عفونی هم دارم.گفت جدی?گفتم آره...گفت پس از الان تا چهارشنبه آفی...
و من درحالی که اشک توی چشمام جمع شده بود کیفم رو برداشتم و تا درب ور
برای بخشی از کار طرح پژوهشی باید مصاحبه انجام میدادم
طرح استانی هست و طبعا نمیتونم همه شهرها رو خودم برم
و از اونجایی که به مصاحبه کننده دیگری نتونستم اطمینان کنم که درست مصاحبه و مطالب رو ضبط کنه
سوالات مصاحبه رو به صورت پرسشنامه تشریحی تنظیم کردم (میدونم چندان اصولی نیست)
و بعد روی هر کدوم ی کد نوشتم
و به مصاحبه کننده گفتم: بهشون بگو این کد رو برای خودشون یادداشت کنند. بعد از تموم شدن کار، قراره بین مواردی که به سوالات کامل و دقیق جواب داده
با سلام
دوران راهنمایی به بعد تصمیم گرفتم که محکم درس بخونم. یه روز خاله ام اومد خونه گفت چرا اینقدر زیاد درس میخونی گفتم که میخوام جواب زن و بچه در اینده بدم. بعد خاله ام این موضوع رو برای پسرش تعریف کرد ولی اون تغییری نکرد. الان اون ویزیتور شده و داره جواب زن وبچه رو میده. و من هنوز دارم جواب خودم رو میدم. تو این موندم که من تو اون سن چه جمله ای گفته بودما عجیبه.
بچه ها من چون پستارو یه عدشو میحذفم یه عدشو نگه میدارم! بعضی از دوستان سوال میپرسن احساس میکنم جواب رو نمیبینن چون میزنم بخار میکنم همه چی رو !! نمیتونم این عادتمو ترک کنم دیگه چه کنم نه ولی تاچند روز آینده وب رو خوشگل موشگل میکنم قالب اینا میزارم پستارو حالا اگه خواستم مرتب میکنم اگه نه که از نو شروع میکنم و دیگه هم حذف نمیکنم!
اگه سوالی پرسیدین من جواب دادم منتهی شما جواب رو ندیدین بپرسین بگم که یه وخ خدایی نکرده بی احترامی نشده باشه ! :)
* غزل
جواب مرحله 1 بازی صیقل کلاسیک
جواب بازی صیقل
جواب مراحل بازی صیقل
۱ ==> ایران
جواب مرحله 2 بازی صیقل کلاسیک
۲ ==> تلگرام
جواب مرحله 3 بازی صیقل کلاسیک
۳ ==> شبکه سه
جواب مرحله 4 بازی صقیل کلاسیک
۴ ==> لایک
جواب مرحله 5 بازی صقیل کلاسیک
۵ ==> علی صادقی
جواب مرحله 6 بازی صقیل کلاسیک
۶ ==> کلاه قرمزی
جواب مرحله 7 بازی صقیل کلاسیک
۷ ==> گوگل
جواب مرحله 8 بازی صقیل کلاسیک
۸ ==> سیبیل
جواب مرحله 9 بازی صقیل کلاسیک
۹ ==> اینستاگرام
جواب مرحله 10 بازی صقیل
ینی باید بگم عاااشق خودمم:))))
داشتم  پست قبل رو می نوشتم که دیدم صدای قرآن خوندن میاد و گویا کسی فوت شده....
بعد هم دیدم برق نیست....
گوشی رو برداشتم زنگ زدم به همسرم و گفتم سلام،کجایی؟...گفت رفتم شاهپور...
گفتم چرا برق نیست.؟...گفت من چه میدونم چرا؟:/
گفتم کی مرده؟.....گفت من چه میدونم؟:/
گفتم چرا نرفتی جواب آزمایش مامانم رو بگیری؟....گفت میام میام...
گفتم بیمه ها رو ریختی به حساب؟....گفت تا ظهر میام میریزم...
خلاصه وقتی گوشی رو قطع کردم خنده م گرفت،...آخه هنو
دیشب فهمیدم ششم سالگرد عروسیمون بوده ،بهش گفتم دیروز ک بچه ها خونمون بودن میشد سالگرد عروسیمون رو  برگزار کنیم و جشنی باشه ،گفتش ول کن بابا حوصله داری 
جواب دادم آره اون عروسی رو آدم یادش نیاد بهتره، گفت همه مشکل دارن تو زندگیشون گفتم اینطوری ؟ مثل من؟ 
گفتش تا حالا بی انصافی کردم باهات؟ ماجرای عیادت از مادر سکته ایش رو یادآور شدم بهش،ماجرای جشن زایمان نگرفتن و اینکه سر سوالی ک آبجی بزرگه‌ش ازم پرسیده بود و جواب دو جمله ای چ دعوایی باهام ک
خب اگه بگم امروز روز فوق العاده باحالیه کم
گفتم اول صب که بلند شدم پیام آقای مغرور رو دیدم درست دیشب من تصمیم گرفتم
که بزارم آدما برن یا بیان تو زندگیم اونی که میخواد بمونه برا موندن تلاش
میکنه اگه نه هم که هیچ !!خب اینکه به پسرا نمیشه اعتماد کرد یه حقیقت
محضههیچی یه استوری گذاشته بودم نوشتت بودم آیا میتوانید به این سوال
جواب بدید؟
۵نفر تو یه اتاقن شما یه نفرشونو گشتید حالا چند نفر تو اتاقن؟
اصلا
یک درصدم فکر نمیکردم که اون جواب بده !ولی بر
متن آهنگ حمید هیراد گفتم بمان
به تو گفته بودم ز من بگذری روم در پی عشق ویرانگری
گفتم تا بدانی به تو گفتم تا بمانی
به تو گفته بودم که دستم بگیر کنار دلم باش و با من بمیر
گفتم تا بدانی به تو گفتم تا بمانی
گفته بودم که آرامشم میرود نقطه امن آسایشم میرود گفتم تا بدانی
گفته بودم نرو خواهشا میشود پیش من باشی سازشم میشود
گفتم تا بدانی به تو گفتم تا بمانی
تورا دیدمت بعد عمری سلام ببین اشک شوقی که ریزد مدام
ماندن یا نماندن به پای تو ماندم یا نماندم
آمدی
شهروز انزلچی بود

بخاطر همین حس خوبی بهش نداشتم
سر کلاس ها دیر میومد

همیشه هم ته کلاس مینشست ،ازکنارمم که رد میشد بوی سیگارش سرمو میبرد.
و...
تو امتحان آخر ترم ،تو یک سالن بزرگ که 300 نفر جا میشدن ،از شانس بد، جاش بغل دستم افتاد:|
اعصابم خورد شد تو دلم گفتم :حتما تقلبم میخواد:((
اصلا نگاش نکردم رومم به سمت چپم کردم که چشم تو چشم نشیم.
آخرای امتحان یک باری صدام کرد اما جواب ندادم.
برای بار دوم که صدام کرد ،تو دلم گفتم حالا فوقش یک سوال نشونش میدم
تا ن
یعنی واقعاً این شدنیه که ادبیات یه نفر توی همه‌جا یه‌شکل باشه؟ هم محیط کار، هم خانواده، هم دوستان و... ؟ والا من نمی‌تونم، اصلاً نمی‌تونم‌ها. تمرین هم کردم؛ ولی نشد.
مثلاً وقتی تیم راث رو می‌بینم که انقدر خوبه که فقط می‌تونه لعنتی باشه، چطور بگم خواستنیه؟ نه، تیم راث در نظر من فقط می‌تونه لعنتی باشه، نه هیچ چیز دیگه‌ای. اون رابین ویلیامز فقید بود که خواستنی بود. یا وقتی بازار دارو رو می‌بینم که انقدر نکبته که فقط می‌تونه لعنتی باشه، از
جواب بازی آمیرزا
جواب بازی آمیرزا رو در تمامی مراحل برای شما عزیزان آماده کرده ایم ، در ضمن این پست مدام در حال آپدیت شدن است و با هر آپدیت بازی آمیرزا و سوالات جدید ، جواب های جدید نیز در این صفحه قرار میگیرد.
دانلود بازی آمیرزا
 
جواب مرحله 1 بازی آمیرزا
۱- کلمات این مرحله : سگ/ سنگ
جواب مرحله 2 بازی آمیرزا
۲- کلمات این مرحله : زن/ گز/ زنگ
جواب مرحله 3 بازی آمیرزا
۳- کلمات این مرحله : آش/ آتش
جواب مرحله 4 بازی آمیرزا
۴- کلمات این مرحله : کاخ/ خاک
جواب
سلام
من سامان هستم ، خیلی دوست داشتم ازدواج کنم ولی تا حالا که نشده، البته سه خواستگاری خواستم برم ولی نوبت به من نرسید که برم خونه دختره، یعنی نرفته اونا گفتن "نه"، همون بهانه درس دانشگاه، دو تا از دخترها رو خودم انتخاب کرده بودم که مامانم رفت برای صحبت ولی حتی فرصت ندادن من یک بار بیام و جواب شون نه بود، یکی از دخترها آشنا و یکی دیگه فامیل نسبتا نزدیک بود، یکی از این سه تا خواستگاری رو هم، مامانم انتخاب کرده بود که چون خانواده خوبی بودن منم گ
دق کردم تا ساعت بشه ده و نیم که بتونم به بابا زنگ بزنم...با اینکه کل روز گریه کرده بودم که مثلا خالی شم ولی تا جواب داد و پرسید که چی شده این وقت صبح زنگ زدم زدم زیر گریه باز...خیلی هول شد بیچاره:(
فکر کرد یه اتفاق خیلی وحشتناک افتاده که خب افتاده بود..واسه من حرفشم وحشتناک بود..
فقط تونستم بگم دیروز مامان بردم یه مدرسه، خواست اینجا بمونم...بعدم دیگه زار زدم...
اینو که گفتم قیافه اش به هم ریخت یه لحظه ولی من یهو حالم خوب شد ...همون قیافه اش واسم جواب بود
دوباره اعتماد کردم.... البته نه! اعتماد نه! فقط تضمینی برای 6 ماه بعد خودم و اتمام حجتی برای همه کسانی که گلایه ی بی اطلاعی برای حل مشکل داشتند.
سه روزه که برگشته و اینقدر سریع همه چی اتفاق افتاد که همه دوستان و فامیلم و حتی خودم دچار تحیر و بحران روحی شدیم. دو روز یکسره جلسه و محضر و تعهد..    
این دو روزه از رفتارش مشخصه که خیلی سختی کشیده ولی از کاهل بودنش مشخصه که هنوز هم نمیدونه باید چیکار کنه یا فکر می کنه لازم نیست کاری به جز گفتن چند کلمه عاش
اول بگم که این یه مطلب کوتاه و کلش تو همون عنوان هست ولی معمولا یاس جواب کامنتا رو خیلی کم میده و یه جورایی اگه صفحه ایسنتاگرامشو دیده باشین میشه گفت که اصلا جواب نمیده حالا چه به خاطر مشغله زیاد یا هر دلیل دیگه ای داره.
ادامه مطلب
یه دختره تو گروه هست، میاد سوال میپرسه، و تاکید هم میکنه با تحلیل بهم جواب بدین و بگین چرا این گزینه میشه.
من چند باری تا حالا جوابشو دادم.
حالا نمیگم کار شاقی کردم؛ اما برای اینکه ادم بتونه جواب یه پرسش علمی رو بده باید زمان بذاره و فکر کنه.
با توجه به اینکه اصلا بلد نیست تشکر کنه، یا حداقل احترام بذاره یه بار در جواب چیزی بگه، حتی مخالفت، تصمیم گرفته بودم دیگه اگه سوالی تو گروه پرسید جواب ندم.
تا که الان دیدم باز یه پاراگراف بلند بالا گذاشته ک
بیسم الله الرحمن الرحیم
دوستان چرا برای همه کارها وقت داریم ولی برای نماز برای روزه برای رسیدین به خدا جاهلی وتنبلی میکنیم؟؟
خدا این همه رزق به ما داده خونه داده لباس داده فرزند صالح داده حالا چرا باید برای نماز جاهلی وکاهبی کنیم؟
شیطان مارو به گناه مبتطلا نمی کنید شیطان مارو به گناه دعوت نیکند وماهم بسیار راحت جواب بله رو بهش میدیم.
حالا خدا امده مهدی عج امده مارو دعوت به نماز وبه راه مستقیم دعوت کرده ما بهش جواب نه گفتیم 
حالا شیطان از مهد
یه بازی گروهی اندروید هست به اسم "دور"
تو این بازی دو نفر دو نفر یه تیم میشین. کلماتی بهت داده میشه که باید هم گروهیت رو راهنمایی کنی تا بتونه کلمه رو حدس بزنه
حالا تجربه راهنمایی ها و جواب های ما تو بازی:
کلمه "استکان"
راهنمایی: چایی رو با چی میخوری؟
جوابها: دهن، لب، دست!
کلمه "سلول"
راهنمایی: بدنت از چی تشکیل شده که خیلی ریزه؟
جواب: مو! (و از آنجا که فرد بدنسازی میره) جواب بعدی: عضله!
کلمه "کباب"
راهنمایی: گوشت وقتی خیلی میپزه چی میشه؟
جواب: سوخته، ج
گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر سر آید
گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید
گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز
گفتا ز خوب رویان این کار کمتر آید
گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم
گفتا که شب‌رو است او، از راه دیگر آید
گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد
گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید
گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد
گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید
گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت
گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید
گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد
گفتا مگوی با کس تا وقت آ
هیچوقت هیچ چیز رابی جواب نگذارجواب نگاه مهربان رابالبخندجواب دورنگی راباخلوصجواب مسئولیت راباوجدانجواب خشم راباصبوریجواب گناه رابا بخشش...
 
افکار منفی مثل  حسادت، نفرت و خشم نسبت به دیگرانمثل این است که زهر بخوریم اما امیدوار باشیم دیگران بمیرند...
 
پولدار بودن یا نبودن،ازدواج کردن یا نکردن،درس خوندن یا نخوندن، 
خوشگل بودن یا نبودن، مساله این نیست،مساله خوشحال زندگی کردنه! لذت بردن!
و باز هم...
دلیلت هر چه می خواهد باشد، باشد.
اولین بار من توجیه کردم غیبتت را... 
بار ها و بار ها و بار ها گفتم بالاخره می آید...
می آید... می آید...
آمدی! آن هم چه آمدنی!
آن موقع ها، لحظه ای بهتر از حضورت نبود و هنوز هم نیست :))
حالا نمی دانم این بار را چه می کنی؟
چگونه جواب دست هایی که حالا می لرزد برای نوشتن را می دهی؟
چگونه جواب دلِ ترک برداشته ام را می دهی؟
باشد، تو هر چه بگویی، قبول!
اصلا بیا و باز هم برو...
باز هم...و باز، باز هم...
من مشکلی ندارم.
همان طور
-فقط خدای زبونی، چیه مثل این میمونا بپر بپر می‌کنی؟! هر کی ندونه فکر می کنه زخم شمشیر خوردی، حالا دیگه می‌خوای آدم بکشی؟! اصلا می‌تونی کش شلوارت رو نگه‌داری؟! من خودم جواب دندون شکنی بهش دادم، لازم نبــ...
 محسن درحالیکه صورتش از درد جمع شده بود با اخم غلیظی گفت:
-هر جا اون هرزه رو ببینم لختش می‌کنم تا درس عبرتی بشه برا بقیه.
بی‌بی صورتش رو جمع کرد و چینی کنار چشمهاش نشست و با حالت تمسخر آمیزی گفت:
- خوبه حالا، چیه انگار جو گرفتدت؟!
شاکی گفتم:
-
سر کوچه مان یک بنر بزرگ زده بودند که عکس جوانی رویش بود و آن جمله ی معروف ِ " خداحافظ بچه ها" هم زیر عکس نوشته شده بود.
محمد که بنر را دید به شدت جا خورد‌. به عکس پسر جوان اشاره کرد و گفت می‌شناسیش ؟ گفتم نه. 
گفت گنده لات ِ محله، چه طور نمی‌شناسیش؟ 
خندیدم. لات و این حرف ها به محل ما نمی‌آید اصلا ... 
گفتم چی ِ محله ؟ با تاثر فراوان گفت گنده لات !
خیلی غمگین شد. انقدر که ضبط ماشین را خاموش کرد و گفت براش یه فاتحه بخون. با هم شروع کردیم به خواندن فات
وزیر_نادان_دهقان_دانا
پادشاهى با وزیر و عده‌اى از همراهان به قصد شکار از شهر خارج شد. بعد از
طى مسافتى چشمش به دهقانى افتاد که مشغول کندن زمین بود شاه جلو رفت و از
دهقان پرسید: در هشت چکار کردى که حالا مى‌کنی؟ دهقان جواب داد: کردم و
نشد.بعد پرسید: با دو چه کردی؟ دهقان گفت: دو تبدیل به سه شد.گفت: دور چه شد؟ دهقان جواب داد: نزدیک شد.پرسید: با برادران چه مى‌کنی؟ گفت بین آنها تفرقه افتاده است.چند سؤال دیگر هم از او کرد و سرانجام به او گفت: ارزان نفر
توی اینستاگرام بودم که کلید  explore رو همین جوری زدم یکی از مطالبی که اومد و حتما هم تصادفی هست! عکسی بود از صفحه ی خانم مسیح علی نژاد با این سوال بالا!گفتم بهتره از خود آقای فردوسی بپرسیم که نظرشون چیه، گشتم و مطالبی پیدا کردم که پای عکس صفحه ی خانم علی نژاد کامنت بذارم که دیدم مسدود شده ام!یادم نمی یاد کی به صفحه ی ایشون سر زدم و چی گفتم ولی همین رو مطمئنم که همیشه سعی ام این بوده که مودبانه صحبت کنم ولی ظاهرا این خانم پر مدعا تحمل حرفای مودبانه
از کاکتوس تنها می گفتم. از صخره بی کس می گفتم. از رود آواره می گفتم. نه انتظارش نبود، تجربه کنم. انتظارش نبود، بغض کنم. 
آدمی کم انتظاری هستم از دیگران ولی حالا در انتظار یک نفرم. با امید آمدنش، نفس می گیرم و با خیال رفتنش، اشک می ریزم.
بچه ها عاشق کسی نشید که ازتون دوره، وگرنه اگه حسی بهتون نداشته باشه، هر بار که میگید: دوستت دارم. اون فقط سین می کنه...
میگه فاطمه شماره خونتونو بدم به یکی از فامیلامون واسه امر خیر ...
میگم خب اطلاعات...
میگه !میفهمم نصفشو داره اغراق میکنه ...ولی خداییییی قد ۱۹۰ ؟اون سریع مشخص میشه قد اصلیشاااا!کما اینکه ادمی ک نردبونه واسه هیچ کس جذاب نیس!_مگه اینکه والیبالیست باشه!_
.....
فک کنم خودش پسره رو میخواست...خیلی بیخودی ازش تعریف میکرد ...حالا میگم بیخودی من تاحالا ندیدمش ولی ...حس و حال دختره یه جوری بود!گفتم چرا نمیاد خاستگاری خودت؟گفت چه میدونم ...البته منم جواب مثبت ن
سلام دوستان 
این اواخر که به خودم میرسم ادمای بیشتری بهم علاقمند میشن خخخخ 
سر قضیه همون باغ ، پسر مالک از بنده حقیر خوشش اومد و به مادرش گفته بود و مادرشم با خواهرم در میان گذاشته بود...خب درسته وضعیت مالی شون به علت مالک بودنشون در گذشته عالیه،  ولی پسره از اینایی بود که دماغش عملی نصف سرش کچل کرده بود و موهای اون نصف دیگه رو اینور ریخته بدد و ابروهاشم پهن و کوتاه برداشته بود مخلص کلام از من دخترتر بود و خواهرم زنگ زد و قضیه خواستگاری رو تعری
+ همون شبی که نتایج کنکور اومد، زنگ زدم به دخترعمه. از استرس دل‌پیچه‌ای گرفته بودم که نگو و نپرس. کلی طولش داد تا جواب داد. گفت بله؟ گفتم سلام.... خوبی؟ همه خوبن؟ گفت اره همه خوبن. تو عینی دیگه؟ گفتم نه بابا سولویگم، سولویگ تهرانی. گفت آهاااان. خوبی؟ چه قدر صداتون شبیه همه. گفتم ممنون خوبم....... تو رو خدا نتیجه رو بگو دارم از استرس می‌میرم. گفت نتیجه چی؟ گفتم بابا جواب کنکور اومده! گفت نههه، اون رتبه‌های برتر بود که امروز بود. فردا میاد نتیجه. گفتم
امروز طاهره میگفت یه نفر توی اینستاگرام پرسیده که اگه میخواستن فیلم بسازن از شما، دوست داشتید اسمش چی باشه؟بهم گفت جواب تو چیه؟ درحالی که داشتم نیمچه‌آرایشی میکردم تا برم سرکار گفتم: نمیدونم، مثلا "مهدیه"گفت جواب بقیه دختر یخی، دختری در تاریکی و از این قبیل بودبنظرتون قشنگه؟ ینی چی آخهاصلا چرا یکی دیگه باید فیلم آدم رو بسازه؟
گفتم:یا صاحب الزمان بیا...گفت: مگر منتظری؟
گفتم:بله، آقا منتظرم گفت: چه انتظاری؟ نه ڪوششی نه تلاشی؛ فقط میگویی آقا بیا...
گفتم: مگر بد است آقا؟گفت: به جدم حسین هم گفتن بیا؛ اما وقتی آمد، ڪشتنش...
گفتم : پس چه ڪنیم؟گفت: مرا بشناسید...
گفتم: مگر نمیشناسیم؟گفت : اگر میشناختید ڪه اینطور گناه نمیڪردید...
گفتم : آقا تو ما را میبخشی؟ گفت: من هر شب برای شما تا صبح گریه میڪنم...
گفتم : آقا چه ڪنم به تو برسم؟گفت: ترڪ محرمات، انجام واجبات...همین کافیست
اول تابستون به بابا گفتم لپ‌تاپ که قول داده بودی رو برام بخر
گفت صب کن فعلا قیمت دلار میاد پایین
گفتم نمیاد بابا از کی تاحالا چیزی تو این مملکت بالا رفته بعد پایین اومده؟
گفت نه صبر کن فعلا میاد
گفتم حالا بیاد هم صد تومن میاد اذیت نکن دیگه بخر
خلاصه از من اصرار و از اون انکار که نهههه صبر کن ارزون میشه
حالا شانس شخمی من که تو این خراب شده هیچی قیمتش پایین نمیاد
قیمت دلار کشیده پایین
هی هم بیشتر و بیشتر می کشه
و بابای من بیشتر و بیشتر بهونه دستش
چون میدونم بعدا حرفم نمیاد اینجا میگمبی اعتناییت جواب داد...پیش خودم گفتم چرا به کسی اهمیت بدم که حتی کوچیک ترین ارزشی برام قائل نیست...ددی!تو از راه غرورم وارد شدی...راهی که صددرصد جواب میدادمنم فرض میکنم میخواستی تولتو پیش خودت نگه داری به هر قیمتیولی دد...دردی که کشیدم شاید از زبونم و ذهنم پاک شه ولی یه جایی توی مارپیچ زمان ثبت شده...این غرور لعنتی چیه که شده نقطه ضعفم:)
الان به یه نکته ای رسیدم گفتم بنویسمش
اگر یکی وضعش خوب باشه حالا تو هر زمینه ای(من الان درسیو میخوام بگم) ولی اعتماد به نفسش خیلی داغون باشه به نظرم اطرافیانش میتونن اینطوری عمل کنن.
یه سوال که پیش میاد وقتی اون ادمه که اعتماد به نفسش پایینه جواب درست داد اطرافیانش باوجودی که میدونن جواب چیه اما الکی یه جواب غلط بگن درنتیجه اون میبینه که عه نگاه من درست گفتم پس انقدرام وضعم خراب نیس!
شرایطشم اینه که کسی که جواب غلطو میگه باید مورد قبول اونی ک
شهریور یا مرداد بود؛ حرف زدیم...گفت من دل نازک نیستم اما آشفته شدم.
گفتم ببخشید باعث آشفتگی شما شدم.
جواب داد: این همه آشفته حالی این همه نازک خیالی ای به دوش افکنده گیسو از تو دارم...
صبح خواستم اسکرین شات این پیامش رو براش بفرستم.
گفتم تحمل دلتنگی درد داره؛ چرا دردش رو بی حاصل کنم. بگذار عبور کنه ازین روزها...
خب امشب از اون شبهای تنهاییه 
اقای همسر برای اولین برای بدون من رفتن سفر 
چون من بهش گفتم آخر ماهه و باید حساب کتاب ماه رو ببندیم از سر جام تکون نمیتونم بخورم!! ولی شما میتونی بری عزیزم. 
و خب ایشون هم رفت 4 روز تعطیلیه شوخی نیست! :)
و خب منم که دست رو دست نمیذارم که از صبح هر چی زنگ میزنه پیام میده جوابشو نمیدم گفتم تا تو باشی منو تنها نذاری خودت بری ددر !
میگه باباااا خودت گفتی بروووووووووووو گفتم از کی تا حالا حرف من شده وحی منزل!؟ 
خلاصه که تو ف
یادم نیست چی گفت!  ولی تو جواب منی که باز یادم نیست دقیق چی گفتم! گفت با تو نبودم که با مامان بودم. گفتم خب منم جزوی از مامانم دیگه! گفت نه بابا! گفتم آره یه تیکه از قلبشم. خندیدم ؛ خندید یا شایدم خندید؛ خندیدم :)
برگشته می گه ننه سلام رسوند! می گم کی باهاش حرف زدی؟! یه نگاه به دستم کرد و خندید! منم خندیدم! آخه فهمیدم ماجرا از چه قراره! دقیقا همون شوخی ای بود که من با دوستم کردم :) 
رسید به در؛ دستش رو دستگیره بود که گفتم( چون شبیه خوندن نبود :) ) : منو با
میدونین بدبختی یعنی کی؟...
اینقدر الان پریشونم که نمیدونم باید چیکار کنم...
بدبختی یعنی اونجایی که بابا درمیاره بهت میگه بیخودی دیگه تلاش نکن، اونا چندماه پیش خواستگاریشونو کردن و جوابشونم گرفتن...
میدونین
این یعنی چی؟... این برای من یعنی خود خود مرگ... اون میدونست من چقد
دوستش دارم... اون میدونست دارم برای یک‌ثانیه دیدنش جون میدم... اون
میفهمید چقد بی تابشم، خودش بهم قول داد برام درستش میکنه...
و امروز
جواب همه چراهای ذهنمو گرفتم... محمد منو دو
یاد چند شب پیش افتادم که قرص خوردم  عکسش تو اینستا استوری کردم 
یه چیزی فهمیدم که دارویی که میخورم با کسی که سابقه خودکشی و خودزنی داشت و همه جای دستاش پر جای تیغ و چاقو بود یکیه .... 
من از دردم گفتم اون جواب داد " اوه نه من اینجور نبودم"
اون از درداش گفت من جواب دادم " وای" 
درد دوتامون اضطراب و نگرانی و ...‌ امروز داشتم به یه چیزی فکر میکردم (ترجیح میدم نگم تا برام دست نگیرن و بعدها بگن هااان تو که میگفتی فلان پس حالا چیشد؟)  دیگه واقعا امیدی به خو
داشتم فکر می‌کردم چه خوب می‌شد اگر بیان یک اپلیکیشن برای موبایل می‌داشت. وقتی توی گوگل جست‌وجو کردم متوجه شدم انگار سرویسای وبلاگ‌نویسی بزرگ مثل وردپرس، ویکس، بلاگر، تامبلر و ... هم نرم‌افزار و هم اپلیکیشن دارن. حالا که همه دارن، ما چرا نداشته باشیم؟ البته من تا حالا نه از سرویسای خارجی استفاده کرده‌م، نه با اپلیکیشن‌هاشون کار کرده‌م که بدونم دقیقاً چه امکاناتی دارن. فقط به‌طور کلی یه همچین پیشنهادی به ذهنم رسید، گفتم مطرح کنم ببینم
بچه ها من دیگه دارم میرم فدایتان 
اگه ندیدید خواهشا پست قبلی رو هم ببینید
خب بچه ها حالا که من دارم میرم تا زمانی که برگردم اونی لیندا رو نویسنده کردم و جواب نظرات شما ها رو یا هر فعالیتی که انجام میشه توسط اونی لیندا بوده
واسه این گفتم که مثل قبل سوء تفاهم نشه
دوستتون دارم انیووووووووو
بچه ها برگشتم باید جلو پام گوسفنو قربونی کنین هااا
کککک شوخی کردم
انیوووو
دیروز بهداشت 2 داشتم..مال ترم دوعه اما من چون خیلی بهداشت دوست دارم این ترم دوتا بهداشت 1 و 2 رو با هم ورداشتم:| حالا میگم ک چطو ایطور شد
هر دوتاش رو خراب کردم از بس حفظی ان:(
الانم تو اتوبوسم به سمت خوابگاه..باید برم ظرفای دیشبو بشورم وسایلمو جم کنم و بعد برم ترمینال
سر جلسه امتحان گوشیارو گذاشتیم رو جا استادی..گوشیم رو ویبره بود زنگ خورد..مراقب گوشیو برداش بالا گفت این مال کیه؟ گفتم من..اومد طرفم همین موقع زنگش قطع شد
گفتم: قطع شد دیگه
گفت: یه جوری
امروز آنقدر تولا را رنجامدم که حد و مرزی ندارد.
تا هشت شب خانه مانده بودم و منتظر بودم یا او یا دوست مشترکمان خبری بدهد که کجا قرار است جمع شویم.
خبری نشد
همین که زنگ زدم تولا گفت «ما پیش آرمانیم.بیا ببینمت»
گفتم «حالا؟ یکم دیر نگفتی؟ شما رفتین دیگه.چرا به من میگی؟ تازه بعد زنگ خودم»
دلم شکست.خیلی هم شکست و هرچه میتوانستم گفتم.
تولا تمام مدت داشت مرا آرام میکرد و میگفت پاشو بیا صحبت میکنیم ولی من نرفتم.
آخر سر هم تولا عصبانی شد گفت «پس من میرم خو
نیمه شب در پاکت می نویسم:
زندگی جاریست و این روزها و شب ها در حال گذر است ...
روزهایی پر از سختی و شب هایی پر از افکار خاکستری و یواشکی ...
پر از سکوت هایی که در آن غریزه به وضوح شیون می کند، چنگ می زند
و خواهان یک آغوش همیشگی ست ...
بارها و سینوس وار به تصمیماتی می رسم،
که هیچ تناسبی میان اصل و اساس شان نیست که نیست ...
ساعت 13:13 برنامه ریزی و دویدن ...
و ساعت 02:25 بامداد هم، ... فقط ناامیدی و هیچ ...
به قول بیدل (باکمی دستکاری): از فرط ناامیدی بسیار گریه کردیم،
با اینکه هم سن بودیم به من می گفت: چرا ازدواج نمی کنی⁉️ من گفتم سید جان خودت چی؟ رطب خورده منع رطب کی کند! می خندید به شوخی میگفت: من برای ازدواج ۵۰ درصد% پیش رفتم. اون هم اینکه فعلا خودم راضی هستم آخرین بار به من گفت: کیشه(مرد) فکری به حال خودت کن کم کم داری پیر میشی! از ما که گذشت، من برم دیگه شهید میشم اما شما به فکر ازدواج باش خیلی دوست داشت همسرش هم عاشق شهدا باشه.  آخرین باری که رفته بود مشهد به ما گفت: از آقا خواستم هرکس رو که برام من صلاح می
نمی‌دانم چه اصرار بیهوده‌ایست که ننویسم؛ آن‌هم حالا که بیشتر از هر وقتی انبوهِ کلمات شُره می‌کنند به حجمِ سرم و سرریز می‌شوند تا نرمه‌ی انگشت‌ها! احساس می‌کنم آنقدر در نادیده‌انگاری افراط کرده‌ام که بوی ماندگی گرفته‌اند. امروز اما انگشت‌ها را یله داده بودم سمت کاغذ و گوش به زنگ نشسته بودم که سوت‌ْکشان بیایند و رد بشوند از انگشت‌ها و قطارِ خسته‌ام دمی بیاساید. وقت نوشتن اما جمله‌ها چندپاره شد. چندتاشان گم شدند. یکی دوتاشان به کندی
امروز خاله زنگ زد.دیگه جواب دادم،مجبور بودم. 
وای از همون پشت تلفن  می خواست بزنه تو گوشم. اونقد که عصبانی بود. زیاد حرف نزدم، یه کلمه ای جواب میدادم‌ یعنی بیشتر از اون اصلا نمی تونستم حرف بزنم. 
کلی تهدیدم کرد ،گفت به خاطر نبودن اون حق ندارم جواب شو ندم حق ندارم نرم خونش گفت حق مادری گردنم داره، میخواستم بگم اون برای من چیکار که حقی مثه اون از شما گردنمه؟ بعدش یادم اومد میخواستم بگم آره راس میگید ، همه سیلی های عمرشو با دستای شما زد تو صورتم،
مَن,ما, اِن,اِذا,اَینما,مَهما:ادات,شرط هستند که اولین فعل را به شکل مضارع التزامیو دومین فعل را مضارع اخباری معنا میکنیم.
قبل جواب شرط (و) عطف کاربرد ندارد.
جواب شرط گاهی یک جمله ی اسمیه است.
فعل شرط می تواند ماضی باشد در حالیکه جواب شرط مضارع باشد.
ادوات شرط،فعل و جواب شرط را مجزوم می کنند.
بعد از ادوات شرط بلافاصله یک فعل به عناون فعل شرط قرار می گیرد و جواب شرط نیز یک فعل و یا یک جمله است.
 
جواب بازی سلطان قلبها
جواب بازی سلطان قلبها را در تمامی مراحل را می توانید از بخش های زیر دریافت کنید ، کاملا بروز است و چنانچه تغییری در پاسخ ها پیش آید در همین صفحه بروزرسانی می شود.
جواب مراحل بازی سلطان قلبها
جواب مرحله 1 فصل 1 بازی سلطان قلبها
دود / ذات / پاک / باد / برف
جواب مرحله 2 فصل 1 بازی سلطان قلبها
پول / چاق / پدر / تاج / دست
جواب مرحله 3 فصل 1 بازی سلطان قلبها
پشه / جلد / عسل / پله / خون
جواب مرحله 4 فصل 1 بازی سلطان قلبها
تاب / ترس / پست / راز / تی
بابا همینطوری با نگرانی سوال میپرسید که نوشن گفت -اقای شفقی به خدا چیزیش نیست فقط -فقط چی؟ نوشین لبخندی به بابا زد و گفت -فقط قراره تا چند وقت دیگه شما بابابزرگ بشین بابا برگشت با بهت نگام کرد از خجالت سرمو انداختم پایین باران با خوشحالی بالا پایین میپرید و اخجون اخجون میگرد دیدم بابا هیچی نمیگه سرمو برگردوندم طرفش که یه قطره اشک از چشاش افتاد پایین سریع رفتم تو بغلش -من و ببخش دخترم من و ببخش میدونم بدبختت کردم ای کاش میمردم و همچین روزی نمید
شاهزاده از دیروز مریضه. 
شب یهو بیدار شد گفت: وااای سروییم. 
گفتم بخواب عزیزم. ۱۱ شبه تازه. با خیال راحت بخواب تب داری فردا نمی‌خواد بری مدرسه. 
میگه: پس‌فردا می‌خوام برما، کلاس کاردستی دارم!!
گفتم: حالا بخواب
حالا امروز رفتیم دکتر ۲ روز دیگه مرخصی داده.
میگه: نه من می‌خوام برم مدرسه. فردا کاردستی و ورزش داریم. چهارشنبه‌ام شنا داریم!!
یعنی این حجم از علاقه به درس و علم‌آموزی پسرم رو موندم چی کار کنم؟!!
یا رحمان 
 
بلند شد یهو داد زد ... این چه وضعشه ؟ تا کی میخوای آروم باشی ؟ بسه بسه بسه 
خندید م و گفتم تا وقتی که صبرم نتیجه بده ، تا وقتی که بدونم ته ش من پیروزم نه دشمن بیرونی ! 
گفت جمع کن بابا مسخره ، دشمن بیرونی کیه ؟ اینقدر ساده و آروم رفتار کردی که باورشون شده تو مقصری و خودشون بی تقصیر !
داد میزد و میگفت ببین ساکت باش هیچی نگو فقط گوش کن 
گفتم چشم بگو من میشنوم 
شروع کرد ... 
تو ساده ای دستِ خودت نیست یعنی دلت اونقدر شفافه که یهو اون چیزی که تو
تصادفی پروفایل کیا رو چک کردم 
یه جمله رو بیو تلگرامش نوشته بود که همیشه در جواب نبودن هاش بمن میگفت
ترجمه اون جمله : مهم نیست چقدر دوری ، مهم اینه تو دلمی (حالا بیست کیلومتر از هم دور بودیم ولی بنی دو قاره از هم دور بودیم و خودش رو بمن رساند ۴۸ ساعت تو راه بود برای دین من و بعد از ۱۵ سال اومدن به ایران دو هفته کامل کرمانشاه بود)
گفتم خدایا معلوم نیست چن نفر رو با این جمله خر کرده 
پ ن: یکی از بزرگترین اشتباهات من در روابطم امتحان نکردن طرف مقابلم
خب الان که دارم براتون قلم فرسایی میکنم دانشگاه تشریف دارم و در انتظار کلاس بعدی و مغزم پر از اصطلاحات خارجکیه!
راجع به دوتا موضوع میخواستم بگم اگر یادم نره تا پایان نوشته!
اولی؛
به دلایلی هفته گذشته شدیدا بهم ریخته فکری و روحی و عصبی بودم و خودتونم دیدید وقتی یکیش پیش بیاد دیگه پشت سرهم میاد...
نتیجش اینکه فراموش کردم ساعت ۷شب باید استخر باشم و کلاس دارم
پای سیستم نشسته و با اخمای درهم مشغول فعالیت بودم ک اسم مدیرو روی تلفنم دیدم! بازم یادم ن
امروز مامانم رفت مامانشو دید.
قرار شد فردا زنگ بزنیم و جواب اولیه رو بگیریم.
احتمالا یه قرار ملاقاتی بیرون بذاریم و همدیگه رو ببینیم.
+ مامانم کلی استرس گرفته، انگار می خواد بی خیال تحقیقات اولیه بشه.
می گه توکل کن به خدا.
++ منم گفتم بله، توکلم به خداست. اما هردو شما اول تایید می کنید، بعد چند جلسه حسابی صحبت کنیم، بعد من چند روز فکر می کنم و جواب می دم...
 
+++ یه وبلاگ دیگه بزنم، از الان توش بنویسم، بعد چند مدت یهو بیاد ببینه وبم رو. موافقید؟
احساس میکنم دیگه وقتشه که از کارم استعفا بدمهر هفته یه مسئولیت جدید بهمون اضافه میکنن.چندتا از بچه ها رفتن اعتراض کردن که حالا که کار ما نسبت به پارسال سنگین تر شده پس حقوقمون هم افزایش بدید ، در جواب بهشون گفتن که میتونید استعفا بدید و افراد دیگه ای که مایلن جای شما رو خواهند گرفت!
و چی شد؟بله استعفا دادن.دمشون گرم
امروز که رفتم باز یه کار تکراری بهم دادن.منم عصبانی شدم.برای اولین بار توی اون محیط
و گفتم نمیتونم این کارو انجام بدم چون هم قبلا
از کجا شروع کنم؟ 
از همینجا؟ 
که دوستم برادر حسین رو دید و چشماش برق زد و گفت حسین اینه؟ و گفتم نه داداششه خوشگله نه؟ گفت نه گفتم آره چشات داره برق می زنه 
گفتم این ۴۰ سالشه 
گفت عه! چه خوب مونده گفتم بله دو تا هم بچه داره 
چشم در چشم شده بودیم 
باباش نشسته بود 
مادرش کنارش وایستاده بود 
سلام کردم و انگار هر دوشون یا شایدم مادرش جواب داد 
اومدم نشستم که مادرش اومد جلو و احوالپرسی کرد! بعد دید به خودم نمیارم گفت کاری ندارین؟ 
که یهو گفتم بیام بب
چطور می‌شه که آدم توی وبلاگ خودشم حس تعلق نداره و غریبه‌اس؟ یعنی باید اینم گوگل کرد؟!
یه وقتایی بود که می‌گفتم برگردی عقب و درستش کنی. معدود دفعاتی گفتم کاش بتونی همین‌جا نگهش داری. و حالا فقط می‌گم می‌شه بزنی جلو؟ اصلا تهش چیزی هست؟ به جایی می‌رسه؟ 
از یه مختصاتی به بعد، دیگه رخوت و یأس نیست، حجم اندوهه. اون‌قدر غلیظ و عمیق که بی‌حست می‌کنه. حالا تو هی بگو ورزش، بگو کتاب، بگو مهارت، کوفت، زهرمار... 
اممممم خب امشب یه کار هیجان انگیز کنیمیه خواسته یا یه سوال اگه داشته باشین رو جواب میدم
یعنی سعی میکنم
حالا هر چقدرم نا معقول :دی
در دیوانگی محض اینا رو می نویسم و میرم میخوابم
امیدورام وقتی بیدار میشم هنوز همینقدر دیوانه باشم که حرفمو عملی کنم
من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگوپیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگوور از این بی‌خبری رنج مبر هیچ مگو
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفتآمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر می‌ترسمگفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو
من به گوش تو سخن‌های نهان خواهم گفتسر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو
قمری جان صفتی در ره دل پیدا شددر ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو
گفتم ای دل چه مه‌ست این دل اشارت می‌کردکه نه اندازه توست این بگذر
شاگردان از استادشان پرسیدند: سفسطه چیست؟
استاد کمی فکر کرد و جواب داد: گوش کنید، مثالی می زنم، دو مرد پیش من می آیند. یکی تمیز و دیگری کثیف من به آن ها پیشنهاد می کنم حمام کنند. شما فکر می کنید، کدام یک این کار را انجام دهند؟
هر دو شاگرد یک زبان جواب دادند: خوب مسلما کثیفه!
استاد گفت: نه، تمیزه. چون او به حمام کردن عادت کرده و کثیفه قدر آن را نمی داند. پس چه کسی حمام می کند؟
حالا پسرها... می گویند: تمیزه!
استاد جواب داد: نه، کثیفه، چون او به حمام احتیا
خاطره : تور کردن یک کتابخوان
 
تور کردن یک کتابخواناز بیرون می آمدم، دنبال کلید تو کیفم می گشتم .به کلید که دستم خورد تا در بیارم نگاهم به پیاده رو افتاد، دختری با یک پلاستیک سیب زمینی داشت از جلوی خانه مان رد می شد .شال رنگی روی سرش انداخته بود، اما شلوارش تنگ بود،جورابی هم نپوشیده بود؛تا حالا توی محل ندیده بودمش .گفتم باید تورش کنم!!!
دو سه قدم مانده بود تا بهم برسه، که با لبخند سلام کردم. خوبی ؟نگاهم کرد و جواب داد: سلام، بله.گفتم: دوست داری کت
گلستان یازدهم: عاشقانه ای در دل جنگ از زبان همسر شهید چیت سازیان
گلستان یازدهم : بهناز ضرابی زاده
بریده کتاب:
گفتم: «علی آقا، این حرفا چیه! راضی به رضای خدا باش.»گفت: «تو هستی؟»با اطمینان گفتم: «بله که هستم.»با خوشحالی پرسید: «اگه من شهید بشم، باز راضی‌ای؟ ناراحت نمی‌شی؟»کمی مکث کردم، اما بالاخره جواب دادم.– ناراحت چیه؛ ازغصه می‌میرم. تو همسرمی، عزیزترین کسم، فکرش هم برام سخته. اما وقتی خواست خدا باشه، راضی می‌شم. تحمل می‌کنم.یک دفعه خوشحا
امروز یه عالمه گریه کردم و تصمیم گرفتم آرامبخش هم نخورم و خودم آروم شم 
بنیامین سر ظهر پیام داد جواب دادم حالم بده،  بنده خدا زنگ زد با شنیدن صداش بغضم ترکید و براش گفتم و از حرف عموم گفتم  بشکن میزد میگفت چ خوب شد که دزدیدمت اینا سوختن و خدای حاشیه س وقتی من ناراحتم حاشیه میره که من فراموش کنم و بخندم...چون گاهی با گریه من اونم به گریه می افته ، کلا پدر پسر مردم رو درآوردم....
بسم الله الرحمن الرحیم
به محض ورود من دیدم یه شلوار چسبان سفید رنگ تنش کرده با یه بلوز چسبان که تمام پستی بلندی های تنش رو معلوم میکنه. سریعترین واکنشی که تونستم نشون بدم این بود که زود سرم رو انداختم پایین و خیره شدم به فرش. یا خدا این دیگه چه وضعشه؟!!! اصلا با اصول اعتقادی و سلیقه ای من جور نبود. اما تو دلم خوشحال شدم که بهترین بهانه برای رد کردنش رو خودش بهم داد. مادرم چایی رو برداشت و رسید جلوی من، همونطور که نگاهم پایین بود چایی رو برداشتم ام
بسم الله الرحمن الرحیم
به محض ورود من دیدم یه شلوار چسبان سفید رنگ تنش کرده با یه بلوز چسبان که تمام پستی بلندی های تنش رو معلوم میکنه. سریعترین واکنشی که تونستم نشون بدم این بود که زود سرم رو انداختم پایین و خیره شدم به فرش. یا خدا این دیگه چه وضعشه؟!!! اصلا با اصول اعتقادی و سلیقه ای من جور نبود. اما تو دلم خوشحال شدم که بهترین بهانه برای رد کردنش رو خودش بهم داد. مادرم چایی رو برداشت و رسید جلوی من، همونطور که نگاهم پایین بود چایی رو برداشتم ام
سلام به همگیتون
این سوالات رو جواب ندید ، فقط بهش فکر کنید یکمی ... سوال آخرین خط رو جواب بدید .- تا حالا شده تو زندگیتون چیزی رو واقعا بخواید و با فکر کردن بهش حس خوب داشته باشید و بعد اونو به شکل معجزه آسایی به دست بیارید ؟
- تا حالا شده کسی رو بابت یه رفتاری مسخره کنید و بعد همون رفتار سر خودتون بیاد ؟
- تا حالا دقت کردید وقتی حس و حالمون بده ، مرتب اتفاقای بد برامون میوفته ؟
- شنیدین از هر چی بدت بیاد سرت میاد ؟ تجربه کردید ؟
- دقت کردید بعضی آدما ه
قبلا" هم گفتم کسی بهمون ظلم کنه واگذارش میکنم به کسی که بهش ارادت داره! شب هفتم_ همین محرمی که گذشت توی روضه درد دلامو گفتم دلتنگی هامو گفتم و شکایت شمایی که ب ما ظلم میکنی رو بخصوص توی شب هفتم گفتم. و این واگذار کردنه همیشه جواب میده! بخصوص وقتی که دلت روحت قلبت شکسته جیگرت خون شده جیگرت سوخته از ظلم هایی که بهمون شده میای خونه با همه ی اون حجم غم و دلتنگی میخوابی و هر چی که میخای بدونی و نمیدونی رو ، میبینی.. و عزیزت زندگیت دستت رو میگیره و
من خیلی کم خواب میبینم (منظورم در حالت عادیه چون چند ماه پیش هر شبش چند مدل خواب میدیدم که علتش  اون قرص بی مصرف بود...) ولی همین معدود خواب هام گاها (درسته گاها غلطه ولی خوشم اومد لزش استفاده کنم :| ) چنان نزدیک به واقعیته که مو به تن آدم سیخ میشه! (یاد بوف کور افتادم، خنده ی پیرمرده!)
دیشب خواب دیدم توی یه سیاهی مطلقم. همه چی سیاه بود. حس میکنم روی یه مبل نشسته بودم و داشتم درس میخوندم اما تاریک تاریک بود. (این چه جور درس خوندنیه! :/ ) بعد خسته شدم کتاب
دیشب نه پریشب بود! یه خواب کاملا واضح داشتم می‌دیدم. تو ماشین نشسته بودیم با خانواده(البته نه همه‌ی خانواده‌ی خودم). فاطمه(خدا رحمتش کنه) هم توی ماشین بود. توی خواب داشتم به این فک می‌کردم که فاطمه که دو ماه پیش فوت شد! بعد داشت دوزاریم می‌افتاد که بله، من خوابم...
در واقع در این شرایط که می‌فهمین خوابین بعدش مغزتون تموم سعی‌ش رو می‌کنه که به شما حالی کنه که "خواب؟ تو بیداری، نگاه کن که چقد همه چی واقعیه، نگاه کن می‌تونی جریان سرد هوا رو حس ک
1 شما باید با احساس درونیتون جواب میدادید ولی فقط یه سری چیزای حفظ شده تحویلم دادید.
 
2هیشکی دقت نکرد چرا از چی میترسیو دوبار نوشتم و فقط یه بهش جواب میدادید
 
3من داشتم کاملا جدی ازتون میپرسیدم اما هیچ جواب جدی نگرفتم
 
4 سوال عنصرتون چیه یه سری گزینه داشت.مث چوب فلز خاک اتش اب باد و ......
 
5از این به بعد وقتی ازتون سوال میکنم مث ادم جواب بدید و به اسم نویسنده پایین مطلب دقت کنید.
ساعت شش پاشدم درسو دوره کردم ، امتحانو دادم. پروژه رو نشون دادیم (که یکم ایراد داشت)؛ بعدش به استاد گفتم میشه زود صحیح کنین از استرسش بیایم بیرون( البته استرسشو نداشتم بیشتر کنجکاو بودم ببینم چند میشم، نمیدونم چرا این حرفو زدم) که استاد گفت اصلامیخواین همین الان صحیح کنم؟ گفتم اره، هیچی دیگه صحیح کرد با مهربونی و ارفاق :) و شدم ۱۶.۲۵ از ۱۹ . حالا نمره های عملی هم هست. بعد هم رفتیم بستنی خوردیم با شیوا. اومدم یکم پروژه کاری انجام دادم، بعد ،خوابی
در رو باز کردم، سلام دادم و نشستم صندلی عقب، جواب سلام نشنیدم ولی متوجه شدم زیر لب جواب سلامم رو داد. پرسید دقیقا کجا میرم، گفتم: شما برید مسیر رو میگم، گفت: نه خانم حوصله دور زدن ندارم، خاطراتم با مهدیه و لبخند آوردنامون رو لب آدمای عصبی و ناراحتی که تو کوچه و خیابون میدیدیم تو ذهنم مرور شد. اینبار مظلوم تر گفت: خانم نمیگی کجا؟! جواب دادم: بلوک پنجاه و هفت. پیاده شدم و بدون اینکه توجه کنم به ردیف ها رسیدم پیش مهدیه. براش کلی حرف زدم، به تلافی همه
سوال: چرا آقایان موقع غذا خوردن حرف نمیزنند ولی خانم ها حرف میزنند ؟
- جواب مرد: چون مردها مودب تر هستند
- جواب زن : چون مردها کم هوش هستند و در آن واحد نمیتوانند دو کار رو باهم انجام بدهند
سوال: چرا خانم ها  دو برابر مردها حرف میزنند؟
جواب مرد: چون کم حرفی نشانه خرد است
جواب زن: چون زنها باید هر چیزی را دوبار تکرار کنند تا مردها متوجه شوند
سوال: چرا خدا ابتدا مرد را آفرید بعد زن را ؟
جواب مرد: چون مرد بهتر از زن است
جواب زن: چون اول خدا میخواست تمرین
سلام
ممنون میشم دوستان بخونن و راهنمایی کنن مخصوصا دخترا
پسریم 23 ساله. ترم چهار دانشگاه توی یکی از کلاس ها یه دختر رو دیدم که ازش خوشم اومد (خیلی خوشگل و مغرور بود)، یه مدت بهش نشون ندادم که ازش خوشم میاد اما بعد یه ماه و اینا با نگاه و رفتارم نشون دادم که ازش خوشم میاد و اونم فهمید. 
از اون به بعد اونم با نگاه و رفتارش یه جورایی نشون میداد که اونم ازم بدش نمیاد، من میخواستم از علاقه ی اون نسبت به خودم مطمئن شم بعد برم جلو که بعد یه مدت مطمئن شدم ا
آخرین خداحافظیِ خیس را که با خواهرزاده هایم کردم، با ماشینِ ونِ کرایه ایِ پر از چمدانشان به سمت فرودگاه راهی شدند. رفتنشان را نگاه کردم و بعد به سمت ماشین خودمان به راه افتادم. یکهو پسرم را در بغلم فشردم و گفتم «الهی فردا یک پی پی خوشگل برای مامان بکنی!»شادیِ درونم میخواست به جای دغدغه ی خواهرزاده هایی که دیگر ندارم، به دغدغه های پسری که دارمش فکر کنم. شش روزی می شود شکمش کار نکرده است. آخرِ شبی، مادرم وسط سامان دادن به بارهای خواهرزاده ها، کم
دیشب تقریباااا ۳و نیم بود که خوابیدم
دلیلش هم واضح بود ...تو کل سرم دعوا مرافعه بود...
بعد از کشیدن ۲ تا نقاشی و خوندن ۵۰ تا ایت الکرسی خوابم برد و البته بعد از یه میزان بالایی از گریه زاری و فحش و ناسزا به عالم و آدم...
.‌‌...
من نمیدونم چه روزی تصمیم گرفتم موسیقی متن بادیگارد رو بذارم واسه زنگ گوشیم...ساعت۹ صبح... ۷ نسل جد و پدر جدم اومد جلو چشمم...دیدم عزیزی از دوران دبیرستانم داره زنگ میزنه...خوابالود و خراب گفتم هاااا؟اسمش ملیکاس ...داشتم دهن باز
برای تولدش کارت درست کرده بودم. یک سمتش پر از عکس‌هایش بود و سمت دیگرش را نوشته بودم. در آخر نوشته‌ام گفته بودم «Please don’t fight with me so much.» امروز مهربان بود. نمی‌دانم تاثیر کارتی بود که برایش داده بودم یا ۱۶ سالگیش قرار است مهربان‌تر باشد. وقتی رسیدم سر ِقرار، نبود. زنگ زدم. جواب نداد. دوباره زنگ زدم. گفت چند دقیقه‌ی دیگر می‌آید. ناراحت شدم. اینقدر به من گفت عجله کنم و خودش آماده نبود. بی‌مقدمه قطع کردم. دوباره زنگ زدم. جواب داد و گفت «Yes love?» رفتم
پارسال این تایم توی واحد قبلی بودم دقیقا روزای آخر و داشتم از دستشون دیونه میشدم آدم هایی که موقع ورود بهم سلام نمیکردن و موقع خداحافظی .خداحافظی ...
آدم هایی که نادیده میگرفتن منو و چقدر عذاب آوره که اینجوری نادیده بشی.
آدم هایی که پشت سرم گفته بودن چقدر دوست دارن منو با ماشین زیر بگیرن یا چقدر ازم بیزارن و من تو اوج درگیری با طرحواره ام بودم و چقدر این طرحواره اذیتم کرد و حتی هنوز میکنه...
و بالاخره اعتراض کردم. به مدیرم گفتم که اذیتم میکنن به
استاد فقط استاد امروز 
ک مراقبم بود اومد راحت در کلاسو بست بچه ها همه ازاد همه سوالارو قشنگ توضیح داد جواب رو هم غیر مستقیم گفت حواسشم پرت میکرد هر کی هر کار میخاس میکرد تازه یک سوال ازش پرسیدم نصف جواب رو بهم گفت گفت حالا فعلا اینارو بنویس بقیرم اگه یادت میاد بنویس اگه هم یادت نمیاد اشکال نداره خودتو ناراحت نکن نمرتونو میدم ^___^
استادی از بهشت
الهی ک خیر ببینی استاد جان
چند روز به کریسمس مانده بود که به یک مغازه رفتم تا برای نوه ی کوچکم عروسک بخرم. همان جا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک در بغل گرفت و به خانمی که همراهش بود گفت: «عمه جان» اما زن با بی حوصلگی جواب داد: «جیمی، من که گفتم پولمان نمی رسد!» زن این را گفت و سپس به قسمت دیگر فروشگاه رفت.
 
به آرامی از پسرک پرسیدم: «عروسک را برای کی می خواهی بخری؟»
با بغض گفت: «برای خواهرم، ولی می خوام بدم به مادرم تا او این کادو را برای خواهرم ببرد».
پرسیدم: «مگر خواهرت ک
زنی به مشاور خانواده گفت: من و همسرم زندگی کم نظیری داریم ؛همه حسرت زندگی ما رو میخورند.سراسر محبّت, شادی, توجّه, گذشت و هماهنگی.امّا سؤالی از شوهرم پرسیدم که جواب او مرا سخت نگران کرده است.پرسیدم اگر من و مادرت در دریا همزمان در حال غرق شدن باشیمچه کسی را نجات خواهی داد؟و او بیدرنگ جواب داد: معلوم است, مادرم را ؛چون مرا زاییده و بزرگ کرده و زحمتهای زیادی برایم کشیده!از آن روز تا حالا خیلی عصبی و ناراحتم به من بگویید چکار کنم؟مشاور جواب داد:شنا
دیشب ، داشتم میخوابیدم که یهو یه پشه اومد صاف نشست رو دماغم!!!
یه نیگا بهش انداختمو گفتم : سلام
گفت : علیک ..
گفتم : چیه؟
گفت: میخوام نیشت بزنم
گفتم : بیخیال ... این دفه رو کوتاه بیا
گفت: تو بمیری راه نداره . گشنمه .
گفتم : الان میتونم با مشتم لهت کنم .
ادامه مطلب
قرار بود نوبتی بگیرم که سایتش هشت صبح باز میشه و خیلی سریع نوبت‌ها پر میشه. هفت و پنجاه و پنج دقیقه مدارک رو آماده کردم و بعد سرخوشانه اینور اونور می‌رفتم. آقای هم هی می‌گفتن بیا بشین پای گوشیت که آماده باشی. منم می‌گفتم آماده‌ام بابا! سایتم که هنوز باز نشده. بعد هم گفتم من تا فلان‌جا برم زود میام. آقای گفتن اگه تو تونستی امروز نوبت بگیری! منم در حالی که داشتم می‌رفتم با خنده دستی به محاسنم! کشیدم و گفتم آ این ریشم، اگه من امروز نوبت نگرفتم!
خب خب خب همونطور مه شاهد هستید این چندروزه بیانی ها خیلی فعال شدن 
و خیلی ازاونایی که یه مدت طولانی پست نزاشته بودن برگشتن و چراغشونو روشن دیدم 
حالا سوالم از اون دسته ای که بعد یه مدت طولانی برگشتن : حالا مه میرید پست های قدیمی تونو میخونید چه حسی دارید ؟ 
البته اونایی که چند سالی هست روزمره نویسی میکنن هم جواب بدن مولا میری پست دوسال پیشتو میخونی چه حسی داری ؟ تصمیمات و برنامه هایی که اون زمان برای اینده خودت داشتی رو تا حالا شده نوشته باشی
از وقتی که بهش گفتم از زندگی من برو بیرون، مثل من که از زندگی تو خیلی وقته رفتم بیرون و تمام این سالها رد پایی بودم که خاک روم رو پوشونده بود.. از وقتی که بهش گفتم بسه گول زدن، گول خوردن، بسه فکرت، دردت، بسه نگه داشتنت یادگارِ نوجوونیِ من. از اون روز که ممنوع کردم خودم رو انگار سختش شده تکرار اون کنار گذاشتی که بلد بود. حالا من موندم و زبونی که نمیچرخه بگه به یارِ مهربونِ همیشه در صحنه م و دستی که نمیره پاک کنه اون یادگار نوجوونی رو از همه در هایی
گفت بردم صافکاری ماشینم رو نشون دادم. سیصد و ده تومن میشه هزینه ش. 
گفتم آقا حالا هرچی که صافکار میگه که نباید بگید چشم.گوشه های قیمت رو بسابید؛ از اول و اخرش یه مبلغی تخفیف بگیرید...
گفت شما انگار خیلی راهتون به صافکاری می افته خانوم! 
گفتم طعنه تون رو نشنیده میگیرم.
تا آخر مکالمه خنده ش قطع نشد و الان دارم از حرص منفجر میشم.
حدود ساعت شیش و نیم:
گفت امشب می ری مسجد؟ با دستم اشاره کردم به مانیا که داشت گریه می کرد.گفتم کجا برم؟اینجا خودش روضه است.
 
به الینا و مانیا گفتم عقربه بزرگه بیاد رو شیش اگه حاضر بودین،حرکت وگرنه لباسامو در میارم و همگی می شینیم ته خونه.
 
ساعت ده و نیم:
بابام گفت برسونمتون گفتم نه خودمون می ریم.
 
کمی بعد:
مسجد پر بود..بیرون هم فرش انداخته بودن و مردم نشسته بودنیه پنج شیش قدم رفتم جلوتر گفتم بریم حسینیه..فقط یه خانم نشسته بود..یه دور چرخیدم و بی
 
 
از شب تا سحر حرف زدیم، مثل شش هفت ماه پیش، آن موقع از اواخر شب تا خود صبح حرف زدیم...
فرقش این بود که حالا او داشت حرف میزد و من می شنیدم. داشت از تغییراتش حرف میزد، که از حرفهایی که همان شب برایش گفتم شروع شد و با اتفاقات دیگر تقویت شد و ادامه پیدا کرد، که حالا بعد از شش هفت ماه، طی یک بحران ببینم که تغییر کرده، بزرگ شده، آرام تر شده، بیشتر درک میکند، مهربان تر شده، حتی احترام توی رفتارش آمده! دست از توجیه اشتباهات برداشته و این چند روز به جای
به بابا گفته بودم آخر هفته همش باید با هم باشیم،کلشو. حتی نمی تونستم فکرشو بکنم که یه لحظه ام تنها بمونم.قبول کرد.
دیروز همش با هم بودیم ،رفتیم دوچرخه سواری که خیلی خوب بود، خیلی وقت بود نرفته بودیم.بعد از ناهارم رفتیم سینما شبم خونه بابا جون اینا بودیم. 
ولی چه مهمونی بود مثلا، منو بابا تو نقش بودیم چون قبلش بدجور دعوامون شد.
خودشم نباشه یه نماینده گذاشته که بین منو بابام دعوا بندازه.تو سینما که بودیم خاله چند بار زنگ زد.رد کردم.بابا هم نفهمی
دوستم نداره حسش میکنم که نداره حسش میکنم لعنتییی:(...
انگار من هرگز نباید عاشق بشم
اون از کله که فقط کارم شده بود دعا کردن برای اینکه به عشقش برسه
اینم از این که دیشب کلی قران خوندم و دعا کردم که قهرمان جهانی بشه که شد ولی حالا جواب منو نمیده:(
میدونی چیه !؟
تو کوچه ما هم عروسی میشه حالا میبینی چی میشه:)
سلام
تا شنید بغض کرد....
گفت بسلامتی.... کی میرین؟ گفتم ان شاء الله کارا جور بشه چهارشنبه.
گفت هوایی میرین دیگه! گفتم نه!
گفت چرا؟ با خنده گفتم پولمون کجا بود؟
گفت من میدم!!! (الهی قربون دلت برم...) گفتم تنها نیستم، دوستم هم هست، ما گفتیم برگشت رو هوایی بیایم، گفت تازه گوشی خریده و الان نداره!
گفت مال اونم میدم! چقده مگه؟! گفتم خبر ندارم... نمی خواد، سخت نیست با اتوبوسم خوبه!
باز نگران گفت اذیت نشی؟ راه دوره! گفتم نه دیگه، مثل اربعین، خدا کمک میکنه ان
به او گفتم که توی رابطه هستم و دیگر نمی‌توانیم چیزی که قبلا داشتیم را داشته باشیم. ناراحت شد. برای من هم کمی ناراحت‌کننده بود. به خصوص که مدتی از او خوشم می‌آمد. من خوب می‌دانستم که دور و برم کسی نیست که بهتر از او واژه‌ها را بشناسد. او با واژه‌هایش خوب قلقلکم می‌داد. یکی از همین روزها مثل همیشه بی‌مقدمه به انگلیسی پیام داد «می‌دونی از چی متنفرم؟» پرسیدم «چی؟» در جوابم گفت «اینکه توی رابطه‌ای و کات هم نمی‌کنی.» به او گفتم مدتی‌ست که رابط
تقریبا یک ماه پیش یه پیرزنی تو استان ما غروب رفت سر باغ به باغ و محصولاتش سر بزنه اما هرگز به خونه برنگشت چون یه سگ اونو خورد !!!
شرح جزئیات خبر رو میتونین با سرچ عبارت خورده شدن پیرزن گیلانی توسط سگ در گوگل ببینید
 
حالا اینا رو گفتم که بگم امروز که درو باز کردم دیدم یه سگ صاف زل زده تو چشم من حالا من زل بزن اون زل بزن درو بستم رفتم تو 
والا بیرون چیکار دارم من :|
 
راه که افتادم برم ترمینال تو اسنپ داشتم با خودم فکر می‌کردم که عنوان پست قبلی رو عوض کنم. هی فکر کردم دیدم باید می‌ذاشتمش "پیکر گم شده" که هم معنای آدم گمشده بده هم معنای بخشی از منظومه نظامی که نوشته نشده. بعد گفتم ولش کن. سخت نگیر که یه دفعه راننده شروع کرد از این گفت که فهمیدی یه کم دیر اومدم؟ داشتم چایی می‌خوردم. می‌دونی من خیلی راستگو‌ ام. خواستم نگی که دیر کرد و دروغ گفت. راستی ازدواج کردی؟ یه نه قاطع گفتم که ولم کنه که جواب داد البته خوب
دوران دبیرستان یه رفیق داشتم که همه مسخره‌ش میکردن.نه قیافه‌ش بد بود، نه لباس پوشیدنش، نه درسش... مسخره‌ش میکردن چون با خودش حرف می‌زد! سر کلاس از خودش می‌پرسید امروز امتحان شیمی داریم؟ خودش جواب می‌داد آره... زنگ تفریح از خودش می‌پرسید نوشابه می‌خوری؟ خودش می‌گفت آره... بعد از امتحان از خودش می‌پرسید چند تا غلط نوشتی؟ خودش جواب می‌داد یکی... وقتی با کسی حرف می‌زد مثل همه بود ولی امان از وقتی که تنها می‌شد. شروع می‌کرد حرف زدن با خودش... ب
امروز دکتر بهم گفت باید زودتر ازدواج کنی تا بتونی بچه دار شی. این یکم مذخرفه. تمام راه ذهنم درگیر بود. غمی که وجودم رو گرفت انقدر بزرگ بود که واسه یه لحظه حس کردم میتونم بزنم زیر گریه. ولی وقتی رسیدم خونه و مامان جواب آزمایش رو ازم پرسید با حالت مسخره بازی برگشتم بهش گفتم دکتر بهم چی گفت. گفتم این زندگی از من دیگه ادامه پیدا نمیکنه.
خب حالا گذشته از همه ی اینا واقعا من باید چکار کنم؟ میخونی آنه؟ میخونی آنه ماری؟ من باید چکار کنم؟ مطمئنم اگه نتو
امروز دکتر بهم گفت باید زودتر ازدواج کنی تا بتونی بچه دار شی. این یکم مذخرفه. تمام راه ذهنم درگیر بود. غمی که وجودم رو گرفت انقدر بزرگ بود که واسه یه لحظه حس کردم میتونم بزنم زیر گریه. ولی وقتی رسیدم خونه و مامان جواب آزمایش رو ازم پرسید با حالت مسخره بازی برگشتم بهش گفتم دکتر بهم چی گفت. گفتم این زندگی از من دیگه ادامه پیدا نمیکنه.
خب حالا گذشته از همه ی اینا واقعا من باید چکار کنم؟ میخونی آنه؟ میخونی آنه ماری؟ من باید چکار کنم؟ مطمئنم اگه نتو

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها